ویرگول
ورودثبت نام
محسن موسیوند
محسن موسیوندزبان‌شناس بالینی. مترجم و معلم زبان فرانسه و انگلیسی. گاهی شاعر، گاهی نویسنده!
محسن موسیوند
محسن موسیوند
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

ابدیت

به‌ یاد می‌آورمت!

بر بلندای تپه‌ای سرسبز،

در دلِ دشتی مملو‌ء از پروانه‌ها و زنبق‌های وحشی...

مرا در آغوش گرفته بودی...

سرم را روی پاهایت گذاشتی.

لبخندی زدی

و به چشمانت خیره شدم،

در آن‌ چشم‌ها، چیزی یافتم که مرا نجات می‌داد…

چشمانت را به یاد می‌آورم!

بوی آغوش تو را هنوز در خاطر خویش دارم

به یاد می‌آورمت

در حوالی گندمزارهای کنار مزرعه

چشم‌هایت هرگز فراموش نمی‌شوند…

حتی اگر هزاران سال نیز بگذرد،

من و تو

هنوز روی آن تپه، رو به آسمانِ پرستاره

در میان نسیمی که در دلِ شب مژه‌هایت را نوازش می‌کند، دراز کشیده‌ایم.

شاید هرگز این را ندانی و نفهمی،

اما وجودت، معنای زندگی‌ کوتاهم بود؛

و رفتنت، روز‌ مرگم.

تو رفتی و اما من هنوز…

به یاد می‌آورمت...

همیشه، تا ابد و تا آخرین روزی که سلول‌های بدنم در این کهکشان روان‌اند، تو‌ در عمق وجودم خواهی زیست…

تو دلیل آفرینش من بودی و قلب من نیز، مقصود خقلت چشمان تو…

که هنوز، که همیشه، که تا به ابد

دوستت دارم…

- محسن موسیوند، ۱۳ شهریورماه ۱۴۰۴

دلنوشتهابدیتدوستت دارم
۳
۰
محسن موسیوند
محسن موسیوند
زبان‌شناس بالینی. مترجم و معلم زبان فرانسه و انگلیسی. گاهی شاعر، گاهی نویسنده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید