علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

بر لبه تاریک فصل اول قسمت اول

تارنا بلند بلند شروع به خواند کتاب شعر مقدس کرده بود 
بر لبه تاریک پرتگاه 
پرید و سقوط کرد 
بال گشود و پرواز کرد 
میرفت تا زندگی را معنا بخشد 

دقیقا ابیاتی را میخواند که بین پیروان مذاهب مختلف مورد مناقشه بود 
به آنجا رسید که نیکو برای نجات اهریمن اعظم سقوط میکرد تا او را نجات دهد 

سر بلند کرد تا همهمه ای را که مجلس را در برگرفته بود بنگرد 
در تاریک روشنای غار و در میان انبوه جمعیت مجلس که برای وحدت و دوستی دوباره برپا شده بود چندین نفر به حالت قهر بیرون می رفتند 
تارنا سر فرو انداخت و سعی کرد دنباله شعر بلند را پی بگیرد 
با بدنی خونین 
 اهرمن را در آغوش گرفت 
و دشنه های کینه بر پیکرش
شعر میرفت تا اعتقاد راست انگوتیان را بازگو کنن
اعتقادی که هیچ چیز نمیتوانست خدشه ای بر آن وارد کند 
جمعیت رفته رفته و با دلخوری مجلس را ترک میکردند 
حتی کلمه اهریمن نیز که اهرمن خوانده شده بود برخی را آزرده بود 
تا اینکه شاه برخواست و به نهیبی تارنا را از خواندن باز داشت 
کافیه تارنا 
تارنا مکث کرد  نگاهش به خطوطی طلایی رنگ کتاب که به مرور رنگ باخته بودند خیره ماند 
جایی برای تخطی از دستور شاه نبود 
کتاب را آرام بست و آن را به لب نزدیک کرد 
مجلس در نیم خیزی بین رفتن و ماندن باقی بود
بوسیدن کتاب شعر مقدس هم پیامی به مجلس میداد 
پیام این بود 
ما هرگز با دشمنان اعتقادی خود پیمان دوستی نمیبندیم 
یا هر چه خواندم راست بود
در جهانی که آنها میزیستند بوسه تایید اعتقاد بود یا حرفی که  گفته شده بود 
تارنا کتاب را زیر بغل زد و با ردای سفیدی که به تن داشت برخواست و مخمل طلایی و سرخ ردای بلندش را صاف کرد و با گامهای استوار و کوتاه به سمت درب خروجی رفت 
شاه با نگاهش رفتن او را مینگریست
حضار هم با نگاهشان و راه گشودن برای تارنا که بلند بالا بود و موهای طلایی روی شقیقه هایش در میان نور مشعل ها میدرخشید جلوه ای خداگونه یافته بود 
شاه دوباره نهیب زد 
بایست 
تارنا ایستاد و ارام به سمت شاه برگشت 
شاه گفت 
بهت گفته بودم ابیاتی رو بخونی که مورد تایید همه مذاهب هست 
نه جایی که اختلاف نظر داریم 

تارنا لب گشود 
چرا 

شاه که پرسش تارنا متعجب بود گفت 
منظورت چیه که چرا 
به خاطر بیان اینکه همه ما میتونیم زیر یه پرچم اعتقادی جمع بشیم و‌خون و خون ریزی رو کنار بذاریم 
برای همین اینجا جمع شدیم 
برای پایان دادن به عصر جنگ 

شاه خاموش شد و تارنا لب به سخن گشود 
پس اینجا جای ما نیست 
خواست بیرون برود که محافظین شاه دوره اش کردند دست بر شانه اش گذاشتند که به توقف کن تفسیر میشد 
انگوتیان قدمی پیش نهادند با دستی که بر روی دشنه های طلایی بود و با رداهایی هماهنگ با ردای تارنا سرخ و سفید و طلایی 
تارنا با دست اشاره کرد که بایستند که کشیدن خنجر به منزله شروع جنگ بود 
تعداد انگوتیان کم بود اندک و دشنه های طلایی فقط برای اضافه کردن زیبایی به کمر بسته شده بود اما به غایت تیز و گاهی زهر آلود که رسمی عجیب در میان انگوتیان بود در میان مردمی سخت کوش و کاردان در میان مردمی که هیچ گاه تسلیم نمیشدند و به وقت جنگ تا اخرین لحظه میجنگند تا اخرین نفس 
جو متشنج بود و حضار هم منتظر تا شاه چه گوید که او به سخن آمد 
امروز روز جشن است و چه روزی بهتر از امروز که ماه های سه گانه در یک ردیف قرار میگیرند و کسوف بزرگ اتفاق می افتد 
اما تخطی از فرمان ما نیز عقوبت دارد و همان طور که پدر مرحومت میگفت هیچ چیز بدون عقوبت نمی تواند باشد 
تارنا با چرخش ملایم سر به سمت راست حرفهای شاه را که زیر سقف گنبدی غار طنینی با صلابت داشت تایید کرد 
پادشاه با نعلین طلایی پله ای پایین آمد و رساتر گفت 
از وقتی پدرت رفت تو بزرگ انگوتیان شده ای و انگوتیان به سفرهای معنوی خود شهره اند اما هنوز تارنای پسر مغ بزرگ ایرون به این سفر نرفته است 
این جمله را به تاکید و به روی جمع گفت که انها را نیز در حرفهایی که شاید ساعتها برایشان برنامه ریخته بود شریک کند 
حرفهای حساب شده 
حرفهایی که با نهایت شناخت تارنا و قومش زده میشد 
پس تارنا پسر ایرون من تو را نه میکشم که کشتن تو خیانتی بزرگ به کشورم است و نه تو راتبعید میکنم که به قیام انگوتیان منجر شود 
من تو را به یک سفر معنوی میخوانم 
سفر به لبه تاریک پرتگاه مقدس

سکوتی عمیق بر اجتماع حاضر نشسته بود 
جز صدای سوختن مشعل ها و نسیم ملایمی که از دالانهای غار تو میخزیدند صدایی نبود 
تارنا سکوت را شکست 
و چه چیزی با خود میبرم؟
شاه رطوبت ته حلقوم خود را قورت داد اما اشکار بود که حتی به جواب این سوال هم فکر کرده بود 
جز لباسی که به تن داری و کتابی که به زیر بغل داری و مشکی از شراب زرین 
هیچ
سفر به لبه تاریک بسیار پر خطر بود 
مسیری از دل زمین های بایر و بی حاصل باتلاق های سیاه جنگلی جادویی و مرموز سلاحی باید 
اما شاه حرفش را گفته بود و میرفت تا باز بر روی تخت خود بنشیند دست به لبه تخت گرفته بود تا سر شیر با دهانی باز را لمس کند در سخنانش به دنبال ایرادی میگشت 
به دنبال چیزی که شاید جا انداخته بود 
اما سودی نداشت تیری که از چله کمان رها شده یا قلبی را پاره کرده بود یا هدر رفته بود 
تارنا دسته خنجر خود را لمس کرد 
خنجر جزیی از لباس بود
خنجر بی نهایت تیر و شسته شده با زهری کشنده 
شاه به یاد آورد 
خنجر 
اما تیر از کمان گریخته هدر رفته بود 
شاه اما ضربه اخر را زد 
فردا حرکت خواهی کرد

در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید