بعد از علی قمی قهوه چی، حالا نوبت شخصیت فوق العاده دیگه ای هست که میخواهم راجبش صحبت کنم.
اولین بار که دیدمش، خیلی دلم برایش سوخت، در آن موقع من سن و سالی نداشتم در مدرسه ابتدایی درس میخواندم.
از آن موقع تا حالا نه لباس هایش تغییر کرد نه گاری اش و نه جایی که کسب و کار میکرد.
سر چهار راه خیابان که رسیدم، جایی را برای ایستادن و تماشا کردن پیدا کردم. گاری سمبوسه فروشی اش روبرویم بود دقیقا سر چهارراه و فاصله اش با من چند متری بود. سمبوسه ها را داخل روغن میگذاشت. مشتری ها به دورش حلقه زده بودند.
عمو صفا یکی به من بده، عمو صفا دوتا سمبوسه مخصوص هم به من بده، عموصفا..
خلاصه خوب دورش شلوغ بود نزدیک ده دوازده سالی هست که عمو صفا داستان ما در این چهار راه مشغول کار هست. از مغازه های دور و بر شنیده بودم که میگفتند هیچ چیز نداشت ولی با همین گاری شروع کرده و پنج بچه اش را سر و سامان داد، همه ازدواج کرده بودند به جز یک پسرش که در کنارش کار میکرد. جالب اینجاست عمو صفا داستان ما دو کلاس بیشتر نخونده و به خاطر فقر نتوانسته بود ادامه تحصیل بدهد.
دومین قهرمان دنیای ساده من مانند علی قمی قهوه چی سواد آنچنانی ندارد ولی دلی بزرگ دارد.
اما چرا من این شخصیت را برای دنیای ساده خودم انتخاب کردم.
عمو صفا داستان ما یک خانه کوچک دارد که با همین گاری چهار چرخ زحمت کشید و به دستش آورد. شش تا بچه دارد که پنج نفر آنها ازدواج کردند و یک نفر آنها مجرد هست و الان همراه عموصفا در حال کار کردن و همزمان درس خواندن هست و یک عدد دالو(یا پیرزن) دارد که کدبانوی خانه اوست.
عمو صفا داستان ما چه ویژگی هایی دارد که به یکی از شخصیت های قهرمان دنیای من تبدیل شده است.
برای اینکه بفهمیم ،تصمیم گرفتم ساعتم را با ساعت عموصفا کوک کنم. طوری که فردا وقتی عمو صفا با گاری چهارچرخ سمبوسه فروشی اش خواست مستقر شود من آنجا باشم. ساعت ۱۵ و ۴۰ دقیقه خودم را رساندم به چهار راه ،خداروشکر هنوز نیامده بودند. ولی گفته باشم میدانستم راس ساعت ۱۶ حتما آنجا مستقر میشوند. پنج دقیقه مانده به ساعت چهار، عموصفا همراه پسرش و دالو(پیرزن) آمدند. روغن و یک مشما همراه دالو(پیرزن) بود و دستمال و صندلی همراه پسر و عموصفا هم راننده گاری. دالو(کدبانو عموصفا یا پیرزن ) آب و جارو را از گاری بیرون آورد و مقداری آب به زمین پاشید و زمین را آب و جارو زد،حالا زمین اطراف گاری تمییز شده بود. صندلی زرد رنگ و دستمال را از پسرش گرفت و با دستمال صندلی را تمییز کرد، آنرا در سر جای همیشگی اش قرار داد، عمو صفا را صدا زد با لبخندی شیرین گفت: بفرمایید آقا. عمو صفا هم با لبخندی جواب داد دستت درد نکنه حاج خانم. تابلو کارتنی که با رنگ قرمز رویش نوشته بود سمبوسه مخصوص عمو صفا هم در بالای گاری نصب شد.
عمو صفا گاری را در محل همیشگی خودش مستقر کرد.با بسم الله شروع کردند...
الان که دارم فکر میکنم فقط به یاد ملکه ها و امپراطورها می افتم، عمو صفا قصه ماو پیرزن در چارچوب گاری برای خودشان قصری زدند و بدون توجه به دیگران دارند عاشقانه زندگی میکنند. امپراطور بروی صندلی پلاستیکی زردی نشسته و دارد به مردم خدمت میکند، ملکه هم در کنارش نشسته و وقت بیکاری باهم گپ و گفتی میکنند و اگر پادشاه سرش خلوت شد برایش چای می ریزد. زمانی که پادشاه مشغول کار شدید هست و عرق میکند دستمالی دست پادشاه می دهد تا عرق خودش را پاک کند. نگاه های عاشقانه ملکه و امپراطور قطع نمی شود. مردها و زن های رنگارنگی دور ملکه و امپراطورحلقه میزنند ولی باز نگاه های عاشقانه این دو تمامی ندارد...
در همین لحظه با صدای ترمز یک ماشین از جا میپرم.ماشین شاسی بلند نبود ولی به قول امروزی ها باکلاس بود، خانمی با عصبانیت از ماشین خارج شد در را محکم زد و گفت من دیگه کات میکنم،به من زنگ نزن و پیام هم نده. پسر هم انگار عین خیالش نبود برو بابا بی جنبه...
نگاهم دوباره به طرف چهارراه و گاری برمیگردد و باز تماشا میکنم و سیر نمیشوم.
کم کم به نیمه های شب میرسیم خیابان خلوت تر می شود کرکره های مغازه ها پایین می آیند عمو صفا و دالو (پیرزن) و پسرشان آرام آرام بساط را جمع می کنند و در گاری می گذارند و آماده رفتن به خانه می شوند...
صدای چرخ های گاری و صحبت های این زوج پیر و خنده های یواشکی در گوشم میپیچد...
دنیای ساده من قهرمانان زیادی دارد ، با من همچنان همراه باشید... به امید موفقیت