مجتبا یزدان پناه
مجتبا یزدان پناه
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

?روح شکلاتی: داستان کوتاه


- احتمالا یه مشت شن.

پرسیدم:

- شن دریا؟

سرش را به بالا تکان داد:

-نچ. شن های توی ساعت شنی... چه شلوغ شد خیابون.

نشسته بودیم روی لبه پل هوایی بزرگراه. خیال میبافتیم مثل همیشه. این بار درباره اینکه روح آدم ها از چه ساخته شده است.

صفحه گوشی ام را روشن کردم و گفتم:

- ساعت از ده گذشته. مردم از خونه هاشون زدن بیرون.

دست هایش را زیر چانه زده بود. داشت سخت فکر میکرد.

گفتم:

- نور. توی یه کاسه فیروزه ای. نور زیاد.

- چه رنگی؟

- سفید. مثل مهتاب.

نگاه به آسمان انداختم تا بلکه ماه را ببینم و بتوانم بهش اشاره کنم اما از زیر سقف فلزی پل چیزی معلوم نبود.

-شکلات.

با تعجب پرسیدم:

- شکلات؟ روح آدمیزاد و شکلات؟

با اطمینان گفت:

- شکلات. روح همه ماها یه کم شکلات داره.

- شیرین یا تلخ؟

- بستگی به آدمش داره. بستگی به حالمون داره. تلخ و شیرین.

گفتم:

-آب خنک. همون آبی که وقتی کسی میره سفر میریزیم پشت سرش. یه کمی ازش روح‌ آدم رو خیس میکنه و جای لکش میمونه.

نفسی کشیدم و ادامه دادم:

حتی اگه برای رفتن کسی پشت سرش آب نریزیم، حتی اگه دلیل رفتنش سفر نباشه و نخواد هیچ‌وقت برگرده، بازم روح‌مون خیس میشه‌.

- شن ساعت، نور مهتاب، شکلات و آب. حدس‌هامون خیالی‌تر از اونه که حقیقت داشته باشه.

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

- هیچ وقت نمیشه مطمئن بود.

گفت:

- یه نظریه کهنه میگه روح ماها از خاک سیاره ها و ستاره های نابود شده بوجود اومده. اگه حقیقت داشته باشه دوست داشتن‌ها شاعرانه تر میشن. مثلا وقتی من از کسی خوشم میاد و دلم پیشش گیر میشه بخاطر اینه که روح هردومون از یه سیاره ست، یا برای دوتا سیاره از یه منظومه.

انگار که از خیلی قبل‌تر روح تو روح اون رو میشناخته.

گفتم:

- یا شاید هم یک روح از جنس سیاره یه منظومه ست و روح دیگه از جنس خورشیدش.

خندید و گفت:

- شاید.

از جایم بلند شدم و پشت پالتویم را تکاندم:

- اگه اینجوری باشه، پس روح من از جنس خاک یه سیاره خیلی خیلی دوره،

غریب، غمگین و تنها.


مجتبا یزدان پناه


داستان کوتاهدیالوگشکلاتروحآب
وقتی می‌نویسم از این تاب فلزی زنگ زده که هرروز روش تاب می‌خورم پرواز می‌کنم به آسمون‌ و یه ابر قلنبه رو مثل یه پشمک گاز میزنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید