انگار که یک آدم آلزایمری؛ ساعت یکونیم بامداد روزِ پدر، نشستهام پای آلبوم عکسها و برای بار نمیدانم چندم، به عکس بابا که پشت میز کارگاه آلومینیومسازی نشسته و به دوربین خیره شده زُل میزنم. بار اول ریحانه انگشت اشارهاش را گذاشت روی صورت بابا و گفت: «ببین عکس عاموجون...» ولی من بارها و بارها عکس را میدیدم و انگار نمیدیدم و اولینبارم بود. بنظرم کم پیش میآید باباها وقتی میخواهند شغل انتخاب کنند، به فکر این باشند که چه شغلی از خودشان برای بچههایشان به یادگار میگذارند. ولی گمان میکنم مهم باشد اینکه چه عکسی از شغلهای بابا توی آلبوم عکسها به یادگار بماند. بابا راننده تاکسی بوده. میشود گفت از وقتی من دنیا را دیدهام تا شش سالگی. شاید یکیدو سال اینور یا آنور. عکس داریم که منِ سهچهار ساله توی بغل بابا به دوربین چشم دوختهام و علیِ حاجیرضا کنار بابا، دست گذاشته زیر چانهاش و ژستِ نازی گرفته. توی عکس بعدی هم پیکانهای سفید، روبهروی تاکسیتلفنی پیامِ جفت خانهمان ردیف شدهاند. اگر آلبوم عکس را به عقب ورق بزنم، عکسی از جوانی بابا پیدا میشود، سوار بر یک موتور کاوازاکی سبزرنگ. عکس دمِ در کارگاه آلومینیومسازی حقیقی، روبهروی مدرسه عالیان گرفته شده. مرتضی عباسپور هم ترک موتور نشسته. وقتی عکسش با نعمت بخشی توی همین کارگاه را برای بابا میفرستم، بهیاد میآورد دو سه سالی، تابستانها، که مدرسه نداشته میرفته آنجا. و بعدها مدتی کار ثابتش شده کار با آلومینیوم. همین عکس او را وصل میکند به روزهایی که در مصالحفروشی رحمت چترآذر با گچ و سیمان و آجر روزگار میگذرانده. ولی بابا خیلی از سالهای عمرش، کِشِرِ اَلأنوار بحرین بوده. وقتهایی که من راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه بودم. ولی هیچ عکسی از آن روزها توی آلبومها نیست. عکسی نداریم از بابا که توی فرودگاه باشد یا چمدانی را پشت سر خودش بکشد. بابا میگوید خودش یک دوربین عکاسی کُداک داشته و همهجا با خودش میبرده و از همهچیز هم عکس میگرفته و الآن هم میشود توی انبار پیدایش کرد. ولی صفحاتی از آلبوم عکسهای خانوادهی ما، از روزهایی که بابا سفری بود، خالی است. از خیلی روزها عکس توی آلبوم پیدا میشود. از وقتی که بابا نوجوان بوده و با محمد روحیِ نانوا وزنهبرداری میکردند؛ یا شب عقدیاش که آقاحسین زیارتی خطبه میخوانَد هم عکس داریم. یا وقتی بابا لباس کُردی پوشیده و بر قله کوهی در مرز مهاباد آذربایجان چمباتمه زده و گوشهی عکس تاریخ زده «مرداد ۷۰» هم عکسهایی دیده میشود. ولی از سفر نه. عکس نیست. شاید این مامان بوده که عکسهای بحرین و سفرهای زیارتی سهماهه و ششماهه قطر بابا را از خاطرات مصور خانوادگی حذف کرده. که بهیاد نیاوریم روزهای تلخِ نبود بابا را. کسی چه میداند، شاید بابا خودش هیچ عکسی از روزهای دلتنگی نُهماهه و یکساله دوحه و منامه با خودش نیاورده گراش. که خاطراتش نماند؟ روزی که ویزای بحرین بابا را کنسل کردند، صفحهی دیگری از آلبوم عکسهای بابا ورق خورد. شغل بعدی و حاضر بابا هم با دلتنگی عجین شده. باز هم دوری... اینبار مشهد... ولی او باز هم گراش نیست که بشود با همان دوربین قدیمی کُداک از او عکس گرفت و به آلبوم اضافه کرد. آلبوم خانوادگی ما یک عکس بزرگ به خانواده ما بدهکار است: من و محمد و ریحانه و فاطمه نشستهایم دو طرف بابا و مامان. کیک گِردِ مغزدار و شکلاتی روی دستهای باباست. روی کیک نوشته شده «باباجان! روزت مبارک.»