مجتبی بنی‌‌اسدی
مجتبی بنی‌‌اسدی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

از آسمون چه‌خبر؟

رسیدم اول شهر. نقشه می‌گفت باید می‌رفتم سمتِ چپِ میدان امام شافعی. به میدان رسیدم. اما هنوز توی ذهنم مرور می‌کردم که «دغدغه‌ی اون مرد الآن چیه؟» توی جاده مردی صندلیِ تاشویی را گذاشته بود زیرِ سایه‌یِ درِ بُنگاهش. چنان لَم داده بود رویش؛ چیزی شبیه حرف «ر». موبایلش را آورده بود بالا گذاشته بود رویِ شکمش. با انگشت‌هایش روی صفحه‌اش می‌کوبید. همه‌اش فقط چند ثانیه از جلویش رد شدم. من کجا می‌رفتم؟ او الآن به چه فکر می‌کرد؟ توی بیست کیلومتری که از گراش رسیدم به خور، انگاری فقط او را دیده‌ام. باران برای او دغدغه است؟

علی‌اکبر عکسی فرستاد تویِ گروه. نوشت: «اگه عزیزان به سخره نمی‌گیرن، نماز استسقا در خور برگزار می‌شه.» محمد کامنت کرد: «حتما خدا خودش دلیلی داره که بارون نمی‌آد.» عکس را باز کردم. قرار بود فردا، ساعت دو بعد از ظهر در خورِ سنی‌نشین، نماز باران برگزار شود. از مردمِ شهرهای همجوار هم دعوت کرده بودند که در نماز طلب باران آن‌ها را همراهی کنند. چسبیده به خور، لار است و شیعه. پانزده دقیقه بعدش می‌رسد به گراش و آن هم شیعه. من هم گراشی هستم. حتما من را هم دعوت کرد‌ه‌اند دیگر.

نمی‌دانم چرا وقتی با چشم دنبال تابلویی بودم، دست‌هایم رفت سمت موسیقی و کمش کردم. چاووشی می‌خواند «از اون خزون چه خبر؟ از آسمون چه خبر؟». نگاهِ دیگری به نقشه انداختم. بعد نگاهم از تابلویی که اسمِ بلوار توحید رویش نوشته بود رفت سمت آسمان؛ خورشید بال‌هایش را پهن کرد بود توی آسمان. لکه‌های سفیدِ ابر که انگارِ پرِ کبوتر، توی آسمان پخش بود؛ نازکِ نازک. طوری که آبیِ آسمان از آن‌ورِ ابر پیدا بود.

صدا از گوشی بلند شد «به مقصد رسیدید.» اما آنچه جلوی چشم‌هایم بود، «شکوه در شکوه» بود. 25 رمضانِ امسال یک نمازِ جماعت مغرب میهمان این مسجد بودم. (اینجا می‌توانید روایت «شکوه در شکوه» آن شب را بخوانید) چسبیده به مسجد توحید، تابلویی بزرگ را دیدم «مجموعه فرهنگی ورزشی فتحعلی آل‌خاجه خور.» ماشین را خاموش کردم. کاپشنم را درآوردم. حتما زیرِ آفتاب گرم می‌شد. زیلویی را که به جای سجاده آورده بود را زدم زیرِ بغل و رفتم داخل. دست گذاشتم به جیبِ شلوارم. مُهر سر جایش بود. هم‌‌قدم با من پیرمرد و پیرزنی جانمازهایِ سرخ‌وآبی‌شان را گذاشته بودند توی کیسه و می‌آمدند داخل. تا رفتم نگاهم به زمین چمن مصنوعی سمتِ راست افتاد. چادرهای سفید و سیاه می‌گفت اینجا مخصوص زن‌هاست. مردها کجا هستند؟ سربازی اسلحه‌به‌دست گفت: «جلو.» از پرچمِ کُرنرِ زمین فوتبال سجاده‌ها پهن شده بود تا نیمه‌ی زمین. شاید بیشتر. چفت‌توچفتِ هم. هشت یا ده ردیفِ شصت‌هفتادنفری آدم نشسته بود. صدایِ قرآن توی ورزشگاه پیچیده بود. ساعت دو ده دقیقه را نشان می‌داد اما هنوز خبری از شروع نماز نبود.

رفتم صفِ آخر. سه نفر صفِ آخر را شروع کرده بودند. من هم زیلو را پهن کردم. کناردستِ من هم پسربچه‌ای به همراه پدرش سجاده انداخت رویِ چمن طبیعی. تا من نشستم روی زیلو، سمتِ چپ من هم به دنبال هم پر می‌شد. یکی که سن‌وسالی ازش گذشته بود و جلیقه‌ای به تن داشت که یعنی «من اننظامات هستم» به کناردستی من گفت: «جفت هم بنداز. فاصله نباشه.» وقتی ایستادیم به نماز سه چهار ردیف پشتِ سر من هم شکل گرفته بود.

معلوم نبود ترتیل‌خوانی تا کی ادامه خواهد داشت. موبایل را درآوردم و سرچ کردم «سجده بر چمن». مُهر توی جیبم ماند. لبه‌ی جلویی زیلو را کمی جمع کردم. به اندازه‌ی دو تا پیشانی جا برای سجده روی چمن بود. دست‌باز نماز خواندن در جمعیتی که همه دست‌بسته می‌خوانند را در رمضانی که گذشت برای خودم حل کرده بودم. عادی بود.

نفهمیدم چه آیاتی را برای قرآن‌خوانی انتخاب کرده بود. اما چندباری از استغار و توبه اسم برده شد. سر می‌چرخاندم بین آدم‌ها. نه به امید اینکه آدم آشنایی پیدا کنم. به این هدف که آدم‌هایی را ببینم که به این جمله ایمان دارند «دعا کنیم. دعا اثر دارد.» بین چهره‌ها مردِ کلاه‌به‌سری را آن سمتِ جماعت دیدم. بله، خودش بود. عبدالله‌احمد محسنی، هواشناسِ تجربیِ گراش است. کسی که جمله‌ی پایانی هر پیش‌بینی‌اش این است «باران دست خداست. ما فقط پیش‌بینی می‌کنیم.»

صدق‌اللهِ قاری شنیده شد. بلافاصله یکی که من نمی‌دیدمش شروع کرد به صحبت. «ما اینجا جمع شده‌ایم برای نماز طلب باران. نمازی که سنت مؤکده است. کیفیتش مثل نماز عید فطر و قربان می‌باشد. شش و هفت‌ تکبیر دارد. بعدش هم دو خطبه. بعد از نماز باران نیز نماز عصر اقامه می‌شود.» و بعد چند بار تکرار کرد «الصلاه جامعه... الصلاه جامعه...».

جماعت ایستادیم. «الله‌اکبر» که گفته شد. همه دست‌ها را تا گوش بالا آوردند. من هم. سکوت. شاید ده ثانیه بعد تکبیر دیگر. سکوت. و همین‌طور شش یا هفت‌بار تکرار شد. بعد از سکوتی تقریبا سی ثانیه‌ای صدای امام جماعتِ سفیدپوش بلند شد. حمد را خواند. به ترتیل. صدایِ «آمین»ِ ممتدِ جماعت بعد از حمد که فروکش کرد، دوباره سکوت حرف اول را می‌زد. بعد سوره‌ای را برای ادامه‌ی رکعت اول انتخاب کرد که پر بود از انابه و استغفار و بخشش.

الله‌اکبرِ رکوع، همه را خم کرد. الله‌اکبرِ بعدی به سجده انداخت. سجده بر چمن پیشانی‌ام را مورمور می‌کرد. وقتی دو سجده تمام شد و ایستادیم برای تکبیرهای رکعت دوم به آرامی دستم را بالا آوردم و پیشانی‌ام را از خرده‌های چمن پاک کردم. چمن از پشتِ عینک‌ِ آفتابی‌ام افتاد پایین. این اولین بار نبود که به عینک آفتابی نماز می‌خواندم. بعد از ظهری توی گلزار ایستادیم برای نماز میت. آفتابِ چندانی نبود. اما عینک آفتابی اجازه می‌دهد آدم اشک به چشم‌هایش بنشیند، اما کسی نبیند. اینجا امام جماعت چندباری وسطِ قرائتش بغض کرد. هم رکعت اول و هم رکعت دوم. رکعت دوم که قرائت تمام شد، تقریبا نصفِ جمعیت، از جمله من با شنیدن صدایِ «الله‌اکبر» خم شدند برای رکوع. اما در این رکعت قضیه فرق می‌کرد. همه دست‌ها را آوردند بالا. شبیه قنوت اما کمی با فاصله از هم. دست‌ها به سمتِ آسمانی برده شده بود که خورشیدش گونه‌ی سمتِ چپِ همه را می‌سوزاند. غلط نکنم دعا با صلوات بر پیامبر شروع شد. کلی آیه و روایت پراستغفار قرائت کرد. رسید به آیاتی که اولش «اللهم» بود. «خدایا...» نمی‌دانم و نشنیدم بقیه چه می‌گفتم. اما من زیر لب بعد هر خدایا «الهی‌آمین»ی می‌گفتم. البته معنی خیلی از دعاها را هم نمی‌دانستم.

همه‌ی آگاهی‌بخشی‌های نمازگزارها از جماعت با «الله‌اکبر» بود. در نمازهای اهل‌سنت همیشه آخرین نفرم. بعد از دعا خبری از رکوع نبود و مستقیم به سجده رفتیم. شبیه رکعت دوم نمازجمعه که اول رکوع است، بعد قنوت و بعد مستقیم سجده. در سجده و تشهد و سلام هم خیلی زمان نبرد. به نظرم زودتر از نماز عید خودمان که در هر قنوت «اللهم اهل‌الکبریا و العظمه...» را می‌خوانیم کل نماز تمام شد.

نماز که تمام شد تریبون را آوردند جلو. امام جماعت یک‌دست سفید‌پوش با دشداشه و سری پارچه‌بسته. و پارچه‌ای که به دورِ گردنش داشت. نیمی از خطبه‌های اول به عربی بود. خیلی‌هایش آیه قرآن. خلاصه‌ و مضمون نیمِ دیگرِ خطبه‌ی اولِ فارسی‌اش این بود: «ما گناه‌کاریم، استغفار کنیم، برای کسی بد نخواهیم، خدا درهای رحمتش را به سمت باز خواهد کرد. و اگر هم بارانی نبارید خدا ز رحمت درهایی دیگری را خواهد گشود.» نمی‌دانم بقیه به چه فکر می‌کردند. شاید در خیال آنچه در دل‌شان بود را بالا و پایین می‌کردند. که چه؟ اگر خدا باران نفرستاد، از خدا کدام رحمتش را بخواهند. من تویِ فکر آن مَرد بُنگاهی بودم. او الآن دغدغه‌اش چه بود؟

آفتاب بدجوری می‌سوزاند. گَه‌گاهی نسیمِ خنکی گونه‌ها را نوازش می‌کرد. وقتی چشم گرداندم توی جماعت دیدم خیلی‌ها با تی‌شرتِ آستین‌کوتاه ایستاده‌اند به نماز. در حالیکه ناسلامتی هفت روز بود که وارد زمستان شده بودیم؛ اما کو زمستان؟ کو باران؟

خطبه دوم را با سلام و صلوات بر پیامبر، خلفای اول تا سوم، حضرت علی، دختر و همسران پیامبر و حسنین و صحابه شروع کرد. دقیق آنچه در خطبه‌های دوم نماز عید و قربان و جمعه‌ی ما شیعه‌ها است با این تفاوت که ما فقط به چهارده معصوم سلام می‌دهیم و برای امام آخر و غائب‌مان قیام می‌کنیم و می‌ایستیم؛ دست‌به سر و سینه.

هنوز به نیمه‌ی خطبه‌ی دوم نرسیده بود که صدای اذان از مسجد توحید به ورزشگاه رسید. امام جماعت گفت: «به احترام اذان سکوت می‌کنیم.» اذان که تمام شد چند دقیقه‌ای با همان مضمون خطبه اول صحبت کرد. خطبه تمام بود که با این مضون گفت: «پیامبر خدا بعد از خطبه‌ها لباس خود را به نشان تغییر حال تغییر می‌داد و روبه قبله می‌ایستاد و دعا می‌کرد.» برگشت رو به قبله. پارچه‌ی سفیدی که دور گردنش انداخته بود را پهن کرد روی سرش. جماعت را هم می‌دیدم که یکی یک تکانی به خودشان می‌دهند. یکی که جلوی من نشسته بود کاپشنش را درآورد و برعکس پوشید. امام جماعت دعا می‌خواند، مردم دست‌ها را بالا آورده‌ بودند و آمین می‌گفتند. شاید نزدیک به ده دقیقه دعاها طول کشید. دعای آخرش این بود «خدایا ما هیچ نمی‌دانیم. هر چه به صلاح ماست مقدر بفرما.»

تک‌وتوکی مثل من از بین جمعیت بلند شدند. زیلو را جمع کردم. کفش‌ها را پوشیدم. کنار درِ ورودی باند بزرگی گذاشته بودند. صدای اذان عصر از باند پخش می‌شد. چشم که از باند برداشتم، نمی‌دانم از کجایِ مغزم داستان پسربچه‌ داشت مرور می‌شد. جایی شنیده یا خوانده بود. نمی‌دانم. نشستم توی ماشین. چشمم که به تاریکی ماشین خو گرفت گوگل سرچ کردم «نماز باران و چتر». داستانک این بود:

«اهالی روستایی تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای نماز باران جمع شدند تنها یک پسربچه بود که چتر همراه داشت.» چرا کسی برای باند سایه‌بان و چتر پیش‌بینی نکرده بود؟ باندها باران ببیند خراب می‌شود. کمی صفحات اینترنت را بالا و پایین کردم. جمله‌ای که از چخوفِ روسی نوشته شده بود تکانم داد: «از میان کسانی که برای دعای باران به تپه‌ها می‌روند تنها کسانی با خود چتر می‌برند که به کار خود ایمان دارند...» اینگونه بی‌چتر آمدنِ خودم را توجیه کردم که «من با ماشین اومدم.»

توی ماشین صدای چاووشی بلند بود: « ببار این تازه روزای خوب توئه / شبی که می‌بینی دم غروب توئه/ از اون خزون چه خبر از آسمون چه خبر / از اون دو تا چشم پر از جنون چه خبر.»

توی مسیرِ برگشت از جلوی بنگاه رد شدم. مرد هنوز سرش توی گوشی بود. ساعت سه‌ونیم بود.

نمازبارانامام جماعتگراشخور
مجتبی‌ام؛ معلم زیست‌شناسی. داستان می‌نویسم و روایت. در ضمن گراشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید