سرمایِ دلچسبِ پائیزی که خورد به صورتم، نفسی از تهِ دل کشیدم. زنگ زدم خانه. ریحانه برداشت.
ـ بابا! چی دوست داری برات بخرم؟
با جوابِ «دوست دارم چی برام بخری...» داشت برای خودش وقت میخرید که فکر کند الآن دلش چه میخواهد.
- چیپس.
مادرش گوشی را برداشت و توافق کردیم سرِ شاورما؛ آن هم فقط دالاهو. این را ریحانه و مادرش فهمیدهاند، که وقتی جلسهای بهم خوش گذشته باشد، بعدش باید شکممان را مهمان کنیم. و مگر میشود جلسهای با کتاب و داستان سر و کار داشته باشد و بد باشد؟
علیاکبر دو هفته پیش زنگ زد و گفت: «برای روز کتابخوانی دوست داریم بیایی پایگاه و از کتابت براشون بگی. از نوشتن، از کتاب و کتابخونی.»
اصلا یادم رفته بود. فکر نمیکردم خود علیاکبر هم یادش مانده باشد. صبح روزِ کتابخوانی زنگ زد و یادآوری کرد که شب یادت نرود.
وقتی از پلههای پایگاه بالا میرفتم، درد سینوزیتم شروع شده بود. آبریزش بینی هم دیگر قوز بالای قوز بود. پیشبینی خودم این بود که میروم، توی جلسه، میزی هست و صندلیای. بچهها هم نشستهاند پایین. حتماً جعبه دستمالکاغذی هم روی میز هست. و دیگر از آن فاصله، قرمزی چشمها و بینیام را نمیبینند. صدای گرفته را میشود با بلندگو جبران کرد. اما وقتی رفتم داخل، قصه خودمانیتر از این حرفهای ذهن من بود. بچهها دور تا دور اتاق نشسته بودند و تشکپشتی هم برای من و علیاکبرِ فرمانده خالی بود. تا نشستم، اول دست کردم توی جیبهایم. خبری از دستمال نبودم. چشم گرداندم. نه. نبود. به علیاکبر هم گفتم. چیزی پیدا نکرد. دلم پر از ترس بود که نکند وسط صحبت از کتاب و قلم و نوشتن، عطسهای بیاید و آبروریزی شود. سهچهار تا از دانشآموزان مدرسه هم گوشهکنار نشسته بودند. با بسمالله شروع کردم. خوبی جلسه این بود باید گراشی حرف میزدم. برای خودم پیشبینی کرده بودم که حرفهایم را در ربع ساعت جمع خواهم کرد: ابتدا دو دوست را معرفی میکنم، یکی سیدجعفر که من را رمانخوان کرد و دیگری صادق که با نذر کتابش شگفتزده. بعد کمی روایت بخوانم که به خودم و متنِ روایی نزدیکشان کنم. بعد هم اشارهای کنم به داستان و از رمان «از این شهر میروم...» بگویم.
از دوستیام با سیدجعفر و صادق، پنج دقیقهای گفتم و رفتم سراغ موضوع بعد. یک روایتِ خودمانیِ گراشی، از نوشتههای خودم که در کتاب «از طرف فرزند کوچک شما» چاپ شده بود، خواندم. توی روایت به بَرَنش و کباب و عیش اشاره کرده بودم. جاهایی وسط خوانش متن سکوت میکردم، باقی را خود بچهها حدس میزدند. چون از نزدیک روایت را زندگی کرده بودند. بعدِ روایتخوانی گفتم: «از همین موضوعات ساده و پیشپاافتاده که همهمون باهاش خاطره داریم برای نوشتن شروع کنید. تجربههای روزانه شما، برای نوشتن، اولین و بهترین گزینه است.»
علیاکبر اجازه خواست صحبت کند.
- ما نزدیک به ده ساله که توی مسجد و هیات و موکب و پایگاه فعالیت داریم. هر ساله بچهها رو میبریم مشهد. همهی بچههایی که اینجا هستن هم کموبیش خاطره دارن. چرا الآن شروع نکنیم؟ یه مسابقه خاطرهنویسی برگزار میکنیم. بچهها از خاطراتشون بنویسن. من به همه جایزه میدم.
مکثی کرد. لبخندی زد و ادامه داد: «یه جایزه ویژه هم میدم به متنی که از همه بهتر نوشته شده باشه. انتخابش هم با آقامجتبی. جایزهش چی باشه؟ نصف هزینه سفر مشهد سال بعد؛ یعنی نزدیک به یکونیم تا دو میلیون تومن.»
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نهونیم بود. یعنی چهلوپنج دقیقه از شروع صحبتم گذشته بود. از کتاب حرف میزدیم. از نوشتن. از رفیقِ خوب که مثل کتاب خوب دوستداشتنی است. و سرآخر از رمان «از این شهر میروم...» گفتم و عبداللهِ قصه. از تخیل که چقدر دستوبال را برای نوشتن باز میکند. مثل عقاب بر فراز آسمان. عکس دستهجمعی را که گرفتیم، ساعت ده بود. علیاکبر شوخیجدی توی جمع گفت: «مجتبی از همین جلسه امشب هم یه روایت برامون مینویسه.»
وقتی از پلههای پایگاه پایین میآمدم سری تکان دادم و به خودم میگفتم: «حرف میزنی باید پاش وایسی. برای بچهها میگی از پیشپاافتادهترین اتفاقها بنویسن. حالا یه متن از این یک ساعت باید در بیاری.»
تا شاورما آماده میشد به سوژه فکر میکردم. بهترینش همین بود که روایت را با آن شروع کردم: «سرمایِ دلچسبِ پائیزی که خورد به صورتم، نفسی از تهِ دل کشیدم.»
راستی! توی این یک ساعت، نه خبری از سینوزیت بود، نه آبریزش بینی.