شمعهایت را در ماشین فوت کن
چندوقت پیش در یک مهمانی، صحبت دربارهی جشن تولد بود. من با خوشحالی و افتخار گفتم تولد من همزمان با عید نوروز است و پدرم همیشه میگفت: "تولد تو رو همهی ایران جشن میگیرند. دیگه لازم نيست ما بگیریم". بنابراین معمولاً تولدی در کار نبود. و بعد از این حرف خندیدم. خندهای که معنایش برای خودم این بود که "اوه چه بابای باحالی داری رفیق". چند روز بعد از آن شب به آن احساس شادی فکر کردم، به راحتیام در گفتن آن جملات. یادم افتاد من قبلاً بارها این موضوع را تعریف کرده بودم. در بچگی، در نوجوانی، در جوانی. در جمع رفقا، در اتاق درمان، در درد و دلهای آخر شبی با همسرم. ولی هیچوقت احساس زیبایی دربارهاش نداشتم. به نظرم هیچ جای آن حرف بامزه و محبتآمیز و منصفانه نبود. معنیاش این بود که چه کلاه گشادی سرم گذاشته بودند و چه تولدها که حسرتش به دلم مانده بود. فکر کردم خاطرهها که عوض نمیشوند. چطور این احساسات تغییر کردهاند؟ چشمهایم را بستم و یاد خاطرهای افتادم. خاطرهای روشن و شفاف که شاید قبلترها به یاد نمیآوردمش. پس تکهی گمشدهی پازل آنجا بود. در رنویِ سبزِ قدیمیمان. به یاد آوردم که تعطیلات نوروز بود و پدرم سر کار نمیرفت. حوصلهی خانه ماندن هم نداشت. این بود که رنو را برمیداشت و میرفت مسافرکشی. من هنوز مدرسه نمیرفتم. روز اول پرسید: "دوست داری با من بیای؟" و من سر تکان دادم که "آره". یک ذوقی دوید توی پوستم که قرار است جلو بنشینم. تمام سیزده روز را صبح زودتر از بابا بلند میشدم، آماده میشدم و در حیاط خانهمان جلوی در ماشین میایستادم تا او بیاید. سوار میشدیم. شیشه را میکشیدم پایین و منتظر میشدم برسیم به میدان ونک و مسافرها را سوار کنیم. کم و بیش آدمها در خیابان منتظر ماشین بودند. دست تکان میدادند و مینشستند پشت. کمی از مسیر که میگذشت پدرم با خوشحالی میگفت "دیروز تولد دختر من بوده". یا "سه روز دیگر تولد دخترم است". بستگی داشت چندمِ فروردین بود. تولدم گذشته بود یا هنوز از راه نرسیده بود. مسافرها معمولاً مهربان بودند. میگفتند "بهبه مبارک است". میگفتند "صد ساله شود الهی". میگفتند "چند سالت میشود دختر خانم؟". توی دلم قند آب میشد. فکر میکردم جدی جدی همهی مردم دارند خبردار میشوند که جشن تولد من است. همه لباسهای نو و مرتب دارند و خوشحالند. دهه هفتاد بود و لابد آن موقعها در خیابان شانس بیشتری برای دیدن چهرههای گشاده داشتیم تا حالا. یک بار دقیقاً روز تولدم بود. دور میدان آزادی آقایی با دخترش سوار ماشین شد. پدرم گفت: "امروز تولد دختر منه آقا. ما خیلی خوشحالیم". چهرهی مرد را به یاد نمیآورم ولی یادم است که با صدای خوشحال گفت: "مبارک باشه. پس شیرینی بخوریم". و نخِ دور جعبهای که دستش بود را باز کرد و جعبه را گرفت جلو بین صندلی من و پدر. من یک شیرینی پاپیونی که رویش پر از خاک قندهای سفید بود برداشتم و وقتی به دهان بردمش احساس کردم دارم یک تکه کیک تولد میخورم و خیالم راحت شد که تولدم مبارک شده است.
آن سیزده روزِ نوروز را در صندلی جلوی ماشین پدر سپری کردم. بعد از چرت نیمروزِ پدر سریع آماده میشدم برای دورِ بعدی ماشین سواری و تبریک تولدهای جدید. غروب خیابانها شلوغتر بودند و مسافران بیشتر. تبریکهای بیشتری میشنیدم و جشن باشکوهتر میشد. گاهی پیش میآمد مسافری حال و حوصله نداشت، کم حرف بود یا تولد دختر شش سالهی راننده برایش مهم نبود. اکتفا میکرد به یک "مبارک باشه" کوتاه و از روی تعارف. اینوقتها پدر صدای ضبط را کمی بیشتر میکرد و لبخند پهنی به من میزد. من از این جشنِ کوچک داخل ماشین راضی بودم و به آهنگ گوش میدادم که میگفت "در جشن تولدت عزیزم همه انگشترند تو نگینی". و احساس میکردم نگینِ ماشینم، نگینِ شهر، نگینِ قلبِ پدر.
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار