یک روز یک خبرنگاری داخل پاسگاهی میره و کلی آدم های متفاوت از دزد و قاچاقچی و ... میبینه
با چند نفر مصاحبه می کنه و دم رفتن یک پیرمردی رو میبینه که دستهاشو بستن
تعجب میکنه و میره پیش پیرمرد
میپرسه بنده خدا، شما چرا اینجایی؟ چرا دستهاتو بستن؟
میگی والله مارو الکی الکی آوردن اینجا
میگه خوب چطور، تعریف کن ببینم چی شد که آوردنت اینجا
میگه هیچی به خدا، یک نفر اومد از سر چشمه آب برداره ما رو آوردن اینجا
خبرنگار تعجب میکنه که چطور یک نفر اومده آب برداره و شمارو آوردن اینجا؟
گفت خوب چی شد که شما رو آوردن اینجا؟
گفت هیچی ما بهش گفتیم موقع آب خوردن زمین ما هستش آب بر ندار. ما رو آوردن اینجا
خبرنگار بیشتر تعجب میکنه، خوب حاج آقا چی شد ؟
میگه هیچی به خدا، او گفت به توچه، ما رو آوردن اینجا
خوب بعد چی شد پیرمرد؟
هیچی ما بیل رو از رو زمین برداشتیم ما رو آوردن اینجا
خوب بیل رو برداشتی چی؟
هیچی بیل رو برداشتم زدم تو سرش ما رو آوردن اینجا
ای وای، چی شد بعد اون بنده خدا؟
پیرمرد به نگاه حق به جانب گفت:
او رو ول کن، او که مرد دیگه، ما رو الکی الکی آوردن اینجا
حکایت این روز های یک عده است که هر کاری تو این مدت خواستن انجام دادن و بعد که باهاشون برخورد میشه میگن:
نگاه نگاه. الکی مارو ورداشتن آوردن اینجا
این کارها فقط و فقط وحشی بازی هستش و هر جای دنیا که باشید باهاش با باتوم و دستبند برخورد میشه