نخستین نگاه من با چشمان لوچی بود که زوایای دید آن هرگز مساوی نخواهند شد! ولی امروز میدانم که انسانها آنچه را مه است از مسیر منشور دیدگان نمینگرند بلکه با چشم دل لمس میکنند. من سه شنبه 11 شهریور ماه سال 1315 شب هنگام در خانهی بزرگ آبا و اجدادی در شهر مشهد به دنیا آمدم...
کتاب با این جملات آغاز میشود. جملاتی صریح و روشن. به قلم بانویی که خود و هنرش افتخار این سرزمین هستند چرا که نمیشود استاد ایران درودی را شخصیتی جدا از نقاشی های بی حد و اندازه زیبایش دانست طرح های روی بوم ایران هستند و ایران طرح های روی بومی هستند که در نمایشگاههای بزرگ دنیا مورد تحسین نقاشانی چون سالوادور دالی قرار گرفته است.
در ادامه کتاب وصفی از روزهای کودکی و رفاه خانوادگی در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم و تجربه های زندگی استاد ایران درودی را با همهی خاطرات دبستان و دبیرستان در مشهد و تهران و سپس سالهای دانشجویی و هنرآموزی ایشان در پاریس خواهید خواند. نویسنده خاطرات را چنان با جزییات و توصیفات زیبا نگاشته که هنگام خوانش میتوانید لحظه به لحظه کتاب را در ذهن زندگی کنید.
برشی از کتاب
در سال 1969 شرکت آی تی تی که لوله کشی نفت آبادان به ماهشهر را انجام داده بود، گروهی را به ایران گسیل داشت تا هنرمندی را برای اجرای تابلویی از این لوله کشی ها انتخاب کنند. این گروه پس از دیدن آثاری چند از نقاشان ایران، به سراغ آتلیه کوچکم که در آن مشغول انجام مراحل نهایی اثر بزرگ "رستاخیز" بودم آمدند. آنجا مهم ترین قرارداد سرتاسر زندگیم را امضاء کردم. چند ماه بعد این اثر که بعدها احمد شاملو آن را "رگ های زمین رگ های ما " نامید.
با تیراژ چند میلیونی در دو صفحه ی رنگی همراه با نوشته ای از من در مطبوعات مهم و معتبر دنیا انتشار یافت. این اثر یک سال بعد از آن، در همان نشریات تجدید چاپ شد و من از اطراف و اکناف جهان نامههای بسیاری دریافت کردم.
روزی که این تابلو در مطبوعات دنیا چاپ شد یکی از بزرگترین روزهای زندگی من بود. سی و دو سالم بود که به شهرت جهانی رسیده بودم و درهای زیادی برایم باز شده بود، ولی صبح روز بعد مثل روزهای دیگر ساعت ۸صبح سرکارم در تلویزیون حاضر شدم و دفتر ورود و خروج را امضا کردم. انگار هیچ اتفاقی پیش نیامده چون در قلبم میدانستم، من در خاک وطنم ماندنی هستم و این خاک است که منبع الهام من است
بعد از انتشار این اثر بود که شاملو یکی از زیباترین اشعارش را به من هدیه کرد. . .
برشی دیگر از کتاب در فاصله دو نقطه با عنوان دیدار با تاریخ
چند لحظه بعد، به نظرم آمد که سربازان جاودان، نگهبانان دروازه های این نيايشگاه، از قالب های سنگی چند هزار ساله ى خود بیرون آمدند. ستون ها سر بلند كردند تا از ظلم فراموشی به عرش شکایت برند. تجرها و سایه های بی حرکت شان عظيم تَر شدند. آنگاه سردارانی را دیدم که در پناه بالهای زرین اهورامزدا بر ابرها اسب میرانند... و خورشید را در گردونه اى که از لابه لای ابرهای ضخیم به این نيایشگاه، ذرات نور می پاشاند!
و طنین صدایى به گوشم رسید که مرا به نام میخواند: ایران.
در هیچ لحظه از زندگیم از داشتن نام "ایران" بدین گونه احساس افتخار نکرده بودم.
در فاصله چند لحظه بر همه جا نوشته شد، "ایران". بی اختیار فریاد زدم:
تو جاوید خواهی ماند.
فریادم در فضای خالی پیچید و به صورت طنين به من بازگشت. . .