به اندازهی کافی دیر شده بود. وسایلم را ریختم توی کیف. از بچهها خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون. پیاده راه خوابگاه را در پیش گرفتم. در باد و باران تهران. اصلا چند شب هست که تهران چنین هوایی داشته باشد؟
از لطف این هوا، شاید هم از اجبار تنهایی، خودم را غرق در افکار کردم. بعد از یک روز کاری و سر و کله زدن با کارها و وظایف گوناگون و تلاشی برای کسب درآمد. شروع کردم به یادآوری و مرور آرزوهای بزرگ و کوچک. شاید هم بتوان قول و قرارهایم برای آینده، خواندشان.
خواندن کتابهایی که لیستشان کردهام، یاد گرفتن تمام موضوعاتی که بهشان برخوردهام و نظرم را جلب کردهاند و قول دادم بلاخره ته و تویشان را در میآورم، سفرهایی که به خودم قولشان را دادهام، ساختن فیلمی، برای اولین تجربه، که شاید ادامهای داشته باشد، خریدن تمام چیزایی همه که هر دفعه به خودم میگویم داشتن این یکی زندگی را حتما زیباتر میکند (و شاید هم تنها به این دلیل که میخرم تا وجود داشته باشم)، اینکه عاشق شوم، یا حداقل به خیلیها بتوانم بگویم که چقدر دوستشان دارم و ...
در این افکار میلولیدم که گفتم، در این زمان طی راه، حداقل یکی از این کارها را که میتوانم، انجام دهم: شنیدن رادیو پای. که این یکی را مطمئنم زندگی را زیباتر میکند. قسمت یازدهم: گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت یا Last Seen One Year Ago
بسم الله الرحمن الرحیم
پایتخت مثل پای سیب است
از بین آن همه ذوق برای محقق کردن خواستهها و آرزوهایم مرا به کجا برد؟ بهشت زهرا! به صرف نان و پنیر و انگور. سفری ناخواسته. اما راست میگفت. وقتی که میان همهی این رفت و آمدها و سر و کله زدنها، ملک الموت دست بر شانهام بگذارد، همه چیز ناگهانی خواهد بود. دیگر خواستن یا نخواستن تاثیری نخواهد داشت.
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید؟
چو کشتیام در اندازد میان قلزم پر خون
و وقتی که یادش میافتم، چقدر راحت همه چیز رنگ میبازد! وقتی که حتی از فرود آمدن قدم بعدیام مطمئن نباشم. اگر لحظهای رفتن برسد از بین همهی این داشتهها و خواستهها کدامشان را میتوانم با خودم ببرم؟
حال که میبینم انتهای تمام مسیرها و آرزوها و نقشهها، قبرستانی است، احتمالا نه چندان دور، که از آن هم کل سهمم چالهای است حدودا دو متر در یک متر، آن وقت میتوان پرسید پی چه هستم و اصلا پی چه میتوان بود؟