به نام خدا
امیر درست بعد از مرگ مشکوک بزرگ ترین فرزندش دچار سانحه رانندگی شد . او در یک روز بارانی در حالی که پشت فرمان ماشین اش بود دچار حملات عصبی می شود و در اثر از بین رفتن تعادل عاطفی به شدت تصادف می کند . جراحات این حادثه امیر را برای دو ماه در بیمارستان بستری کرد . بدن امیر به درمان های مداوم پزشکان جواب مثبت نمی داد . کم کم بدنش دچارعفونت خونی شد و پزشکان به اجبار یکی از دستانش را قطع کردند . از دست دادن این عضو برای امیر برای خوش آمد بود چرا که اینطوری با فرزندی که ناگهانی از دست داده بود احساس نزدیکی می کرد .برای امیر تماشای جای خالی دستش با نبودن شهاب پسر جوان مرگ شده اش یکی شده بود.همسر امیر منیره به شدت احساس گناه می کرد . انگار تمام دنیایش نابود شده بود . تمام شب را در رختخواب دو نفره بدون حضور امیر می گذراند .گاهی در تاریکی اتاق بدون اینکه بچه ها بفهمند گریه می کرد .امیر تمام سرمایه اش را برای خرید یک خانه جدید از دست داده بود و حالا هیچ نداشت .این روزها امیر و خانواده اش مهمان خانه ی بزرگ دختر دایی امیر بودند .نام او حمیده است . حمیده زن میانسال و مجرد است . او انباری قدیمی خانه را رفت و روب کرده است و خانواده ی امیر در آنجا ساکن شده اند .امیر پس از قطع عضو دچار افسردگی دوباره می شود . با مرگ شهاب سه فرزند دیگر آنها دچار شوک بدی شده بودند . آنها دو دختر و یک پسر دیگر دارند. دخترها صبح تا نصف شب بیرون خانه پرسه می زنند . فرشید پسر دیگر هنوز با اینکه دو ماه گذشته است به دنبال سر نخی برای قاتل برادرش شهاب می گردد .پلیس هیچ وقت نتوانست معمای مرگ شهاب را باز کند . در نهایت هم در دادگاه قضایی حکم به خودکشی شهاب دادند . اما جنازه ی شهاب در کنار خیابان به وضوح معلوم می کرد با یک جنایت روبرو هستیم نه خودکشی .امیر خیلی در فشار عصبی غوطه ور می شد . چند باری در اثر هیجانات و فشار روحی دچار حملات قلبی شد که با کمک منیره و بچه خطر هر بار رفع شد .
امروز اول مهرماه است . همه می دانند چه حال بدی برای زندگی کردن دارند اما در بین آنها امیر است که تصمیم می گیرد برای شهاب امسال هم تولد بگیرد . جشن تولدی بدون حضور پسرش . برای منیره و بچه ها سخت است اما به خاطر روحیه ی خراب امیر حرفش را زمین نمی اندازند . امروز هم جمع اند تقریبا تمام فامیل . تولد در خانه حمیده برپاست . تمام مهمانان به تصمیم بی معنی امیر در دل می خندند اما همه سعی دارند روحیه امیر بهتر از قبل شود . ابتدای مراسم خیلی خشک و بی روح می گذرد . همه مشغول حرف زدن در مورد امیر و منیره هستند . هر کسی یک ایده و تحلیل برای رخداد های زندگی آنها بیان می کند . بعضی زیر لب و اهسته نظر می دهند و عده ای هم با صداهایی فریاد گونه . انگار در مهمانی عده ای هستند که آرزو رسیدن منیره و امیر به اینجا را داشتند . بچه ها سعی دارند به همه خوش بگذرد به خصوص به امیر . تولد هر طور گذشت تا ساعت ده شب طول کشید و یکی یکی از مهمانان خانه حمیده را ترک کردند . درست با خروج اخرین نفر امیر دختری را با یک سبد گل رز مقابل در ورودی دید . دختری جوان و زیبا که سبد گل رز در دست داشت . او سلام کرد و بدون توضیحی سبد رز را به دست امیر داد . تبریک گفت و رفت .امیر از همه چیز بی خبر در را بست . در گوشه ی حیاط روی تاب دو نفره می نشیند . شاخه های زر را بو می کند و چند تایی را در آغوش می گیرد . امیر در حال و هوای خودش است که متوجه یک کاغذ مچاله شده بین گل های داخل سبد می شود . کاغذ را باز می کند . یک دست خط زیباست. داخل کاغذ چیزی است که هیچ وقت برای امیر عادی نشد . نوشته ی کاغذ می گفت شهاب از تنها دوستش مینا خواسته است او را در مرگ خودخواسته اش کمک کند . در داخل نامه دختر نوشته بود از کاری که با شهاب کرده است راضی است چرا که این خواسته ی قلبی خودش بوده است . دختر نوشته بود او هم فکر می کند مرگ شهاب در بیست و سه سالگی اش بهترین اتفاق ممکن برای او بوده است . امیر کاغذ را باز مچاله می کند و زیر درخت تنومند حیاط پرت می کند . او عصبانی است و نمی داند حقیقت دارد یا نه . هر چند اگر ادعای نامه درست هم باشد امیر نمی خواهد آنرا قبول کند. او خودش را مقصر از دست رفتن پسر بزرگ و نازنین اش می بیند. امیر شروع به گریه می کند و با فریاد های پی در پی که می زند پای تنها تک درخت بزرگ و کهنسال می رود و بافندکی که از جیب شلوارش بیرون می آورد کاغذ مچاله شده را به آتش می گیرد.
با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷