او می خندد و در جهانی که نمی خواهد در آن من جایی داشته باشم سبز زندگی می کند او لا به لای کتاب هایش هر گاه غمی می بیند نام های مرا پاک می کند انگار او هم فهمیده است که نام من با غم مترادف شده است . من بی خیال از کنارش رد می شوم من از جهان او تنها او را دوست دارم چرا که او در خودش زیبایی خاصی دارد که برای من و از آن من است و همین برای یک عمر مردن و نبودن من در لای کتاب ها کافیست!...
یکی بود و دیگری هنوز نبود که در اقدامی بی مهابا ولی شاید نجات بخش دستانی نور را به مهمان تاریکی رساندند . همین شد که نور شد در میان تاریکی . خواستیم بگوییم نه نور جواب می شود نه تاریکی ، اما نتیجه شد و جواب داد .
دستها در تاریکی ها بلند شد روح یکی به دیگری پیوند خورد و سرانجام ِ دوباره ای شکل گرفت. داشتیم به آرزوی روشنی می رسیدیم و همگی بالا تر می آمدیم که به ناگهان در اقدامی نجات بخش تر همه چیز سفید شد آن حد که ما هم محو شدیم انگار که درست حدس زده بودیم و حالا شاید هزار سال پس از ما هیچ کس نمی فهمد دیگر در این صفحه جایی و چیزی جز سیاهی انگار که نبوده است و جز خالی از سفیدی چیزی نمی بینند آیندگان بیشمار!
بی دلیل می بارید. انگشت اشاره اش را بر دیوار تنهایی می کوبید و از درد های بی صدایی و سکوت نجوایی دوباره می خواست. چراغ ها یکی یکی در شهر برای دیگرانی به صدا در می آمدند. طلوع چراغ های قرمز و آبی یکی یکی برای او یادآور جنگ های بی دلیلی بود که بر او گذشته بودند. باران می بارید و اجازه هم نمی گرفت . چراغ ها روشن و خاموش می شدند و همه چیز اتفاق می افتاد . او هم تصمیم اش را می گرفت و باز انگشت اشاره اش را بر دیواره های تنهایی می کوبید آن قدر که تا روزی پاره شوند این پیله های تاریک و روشن چراغ زده!
گفتند معنی کنید تنیدگی های یک بدن پر قواره را و من برایشان از اشارات نظر گفتم . نظر نام کارگری ساده و بی آلایش است که برای هر چیزی مقوا و کاغذ حمل می کند . نظر مقوا را دوست دارد و می داند که همه چیز در زندگی به کاغذ ختم می شود. نظر اشاراتی دارد که می گوید مقوا ها را دور نریزید هیچ گاه که از میان آنها دنیایی پیدا می شود که خودتان شگفت خواهید شد. نظر و مقوا ها هر دو عجیب هستند . اما می ترسیم از روزی که نظر و مقوا نباشد دنیای بدون نظر و مقوا خطرناک است و باید برای آن روز از همین امروز ترتیب مبالات داد و اثر به وقت دقت داد . نظر هم خودش کمک می کند نظر ساده و بی آلایش است او یک کارگر کاغذی است .
نیستم بله نیستم در میان ماتمی بزرگ و سراسر مشکی ! من در میان ماتم در میان شوق پیوستن دل هایی که زدودن شادی را نوید می دهند نیستی را انتخاب کردم و رفتم . من رفتم و یک عکس از من باقی ماند. در یک غروب بی خورشید یک غروب کم ابر و اما پر اندوه ، من پر ادعا و پر تصمیم با یک مدرک یعنی یک برگه عکس از تمامی معابر اصلی و فرعی گذشتم و به سلامت عبور کردم . من یک برنده تمام نشدنی هستم . یک برنده ی سیاه سفید .
جهانم را در هیاهوی یک ورود یک هیولا گم کردم . می دانستم هیچ کس به من و به جهان من محل خواستنی قرار نیست بگذارد و می دانستم که محل پیدا شدن جهانم هر کجا که باید چه خوب جایی چه بد جایی برای هیچ کس جز خودم مهم نیست . هیولا هیولا می ماند هیاهو وار هیولاوار، هر چه بگوید می شود گفت اما مهم این است که من در جهانم هستم و حالا جهانم حل شده است . هیچ کس نمی داند عبور ها در اطراف در اکناف دیگر چه معنی و مفهومی خواهد دید من هم از جهانم هیچ نمی خواهم من از هیولا هم هیچ نمی خواهم فقط شاید در این دو لحظه و آن دوست بدارم بمانم برای کسی به یادگار ....
نفس می کشیدم درست مثل درختانی که یکی دیگر در زندگی ام کاشته بودند . نفسم را به قرض گرفته بودم و می دانستم روزی این فرصت تمام شدنی است. پس درخت زندگی من کجا بود. بر فراز نوری بلند در راستای یک امتدادی که می دیدم راه پیمودم و هر چه درخت دیدم نام زدم و بلند بلند صدا گفتم تا شاید بالاخره یکی به نام من جلو بیاید و بگوید من برای تو هستم ...
اما هنوز هم که نشده است پیدا یک درخت زندگی و نفس قرضی برای من باقی به شماره افتاده است.
بچرخ تا بچرخیم . این جمله را گفت و در امتداد جاده محو شد . او هیچ نمی دانست و من هم مثل او بودم . در ندانستن و در پیمودن یک راه مشترک هم مسیر بودیم اما اما او مسافری بود که حالا مرا جدا جدا ترک گفته بود و با پیمودن فاصله ها یش از من می خواست همه چیزش را با من به اثبات یکباره ای برساند . من اما اما می خواهم بگذارم او برسد و برسد و برسد و من در ابتدای جاده در این مسیر برایش دعای بدرقه ای به پا کنم .
با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷