ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۶ دقیقه·۱۶ روز پیش

حنا

به نام خدا



سایه بان از شدت بارش باران به سمت کف خیابان خم شده است . حنا مثل همیشه در اولین روزی از سال که باران ببارد مهیاست و پا در چکمه های زرشکی کهنه خود دارد . یک جفت چکمه یادگار یک دوست قدیمی . آب باران آنچنان که زن و مرد خیابان را خیس می کند تمام حنا را هم غرق آب می کند . عادت خاصی دارد حنا ، شنیدن یک قطعه آهنگ زیر باران در اولین روزی از سال که ببارد . این آهنگ هر سال فقط یکبار در گوش حنا می رود و تحقیقا به اصرار حنا تا نوبت بعد یعنی یک سال و اندی دیگر شنیده نمی شود. این روزی است که دوست ندارد بوق و آژیر گوش بدهد . نمی خواهد فحاشی سر چهار راه ببیند . شاید حکم زدن عینک آفتابی برای حنا در این پیاده روی تکدانه اش همین باشد .

یک . دو .سه . قدم . قدم . گام . گام . گام به گام . نه می دود و نه با ناز می رود فقط می رود و گوش تا گوش همه چیز را بر انداز می کند . چراغ ها ، ساختمان های نیمه کاره ، ته سیگار لعنتی یک مرد یا زن بی حوصله و حتی کودکی که فکر می کند بزرگ شده است و مدام برای پیدا کردن یک توالت برای نجات یافتن تقلا می کند . زیر باران . خیس . یکسان . و بی اندازه موجود . حنا می رود . نه رنگ می گیرد و نه رنگی می دهد . نه دوست دارد دوستش بدارند و نه دوست دارد دوستشان بدارد . مردمک های چشم انواع مذکرات همان چقدر است که مردمک چشم مونثات .

.......حنا سلام علیک ! کجا با عجله ؟ آهای با تو ام . اهان دیگه پس الهی تا سال بعد همین اوضاع، خیس و چندان مرطوب بمونی که بگندی .الهی خیس خالی زیر نور مستقیم خورشید سر ظهر تبخیر الساعه شی !......

اگر اتفاق خاصی نیافتد حنا یک راست با ریتم ثابتی راه می رود . ولی در حال رخ دادی هستیم که .. بله رخ داد . ماشین نه چندان متداولی بی هوا به سمت راست حنا چپ اومد و گازی زیاد به کار برد و این شد که آب گودال بی جایی که بین حنا و چرخ بی رحم ماشین نامتداول بود بالا پاشید و ریخت و احوال سر و وضع حنا خلاف خیال سانتی مانتالی اش زیر باران شد . مرگ بر تو ای سوار سواری . حنا این را می گوید . حتما هر کس شاید به این می پردازد که الان با این که شد چجوریم ام . حنا هم مثل همه . باید چیزی ، حالا شیشه باشد . آینه ای پیدا کند . حتی آینه های بغل سواری پارک شده در کنار خیابان کافی است . اما متاسفانه نگشت چون نبود . عمل نادر حنا در اولین روز بارانی هیچ گاه رخ نمی دهد مگر اینبار و در این لحظات . چه کسی باور می کرد حنا دل از آهنگ تکراری هر ساله اش ببرد و زیر همان باران از متن آهنگ بیرون بیاید و بزند سیم آخر و برود وارد فایل آهنگ های متروک شده اش در موبایل . آهنگ خاطره انگیزی را انتخاب می کند . چیزی که فقط شب عروسی منفور ترین پسر هم دوره ی دانشگاهی اش از نظر او البته ؛ شنیده بود . ریخت خودش را برانداز نمود و هیچ ندید . نه لکی نه چرک و چوکی . دلش اعتماد بیشتری طلب می کرد . خودش را به جلوی شیشه ی ویترین مغازه ای نزدیک رساند . هر چه نگاه کرد هیچ از آثار بد و ناجوری بر خود ندید . نفس آسایشی کشید . انگار یک چیزی در وجودش وول خورد . دست برد به عینک آفتابی و برش داشت . یک لک سیاه درست زیر چشم چپ جا کرده بود . سریع خواست لکه را محو کند اما سیاهی لکه خیال خداحافظی نداشت . بین داغونی ذهنش و اینکه چه کند می پیچید و دل کند برود و حالش را ادامه بدهد که کاملا اتفاقی متوجه دوربین عتیقه ی درون ویترین مغازه شد . یک دست دوربین ابتدایی که معلوم بود سن و سالی دارد . یک دوربین به رنگ صورتی . یعنی اون دوران دختری بوده و این دوربین عکس بردار او بوده است ؟ حنا این را دیده بود و حس مالکیت خواهی اش اجازه نمی داد به داخل مغازه سرکی هر چند در حد سرک نکشد . سلام از حنا بر آمد و تنها فرد حاضر درون مغازه ،جواب داد بله سلام بر شما دوشیزه ی بیش از حد خیس . بی تکلف و سریع می پرسد دوربین تون خیلی خاصه . می پرسد برای فروشه ؟ مرد حاضر در مغازه با تعجب می گوید بله دیگه . حنا قیمت می پرسد . مرد می گوید ارزان می فروشد . حنا می پرسد چند ؟ مرد از تعجیل دختر تعجب می کند و او را به یک کاسه فرنی داغ دعوت می کند . به قول مرد که بعید است بیش از ده سال دیگر زنده بماند ،بیا و بشین ، گرم شی خشک شی ؛ خوش شی . حنا تا بیاید دو دوتا سه تا کند داغی کاسه ی فرنی به حال بر می گردانندش . پیر مرد می پرسد اهل سیگار که نیستی . حنا هم اقرار می کند این یکی رو دیگه نه . پیر مرد دفتر حساب کتاب به دست سر می رسد و حنا را که تازه در تجربه ی خوردن فرنی داغ این مغازه است گیر می اندازد . نامتون چیست ؟ . حنا تعجب می کند . مرد توضیح می دهد که نترسد ، عادت قدیمی این فروشگاه است . ولی حنا کاسه را محکم بر میز صندوق می گذارد و قصد رفتن از نوع خشمگینانه می کند . پیرمرد دیوانه ندیده ی بیچاره می گوید باشه باباجان هدیه مال شما . حنا توجهی نمی کند . مرد با لحت اصرارگون می گوید یک نوه داشتم رفت حالا دخترم دوربین رو دوست داری ببر. مال شما . وقتی نیست دیدن این دوربین فقط عذابه . حنا جلب سخن پیر مرد است و ماجرا را جویا می شود . پیرمرد خبر از مرگ تنها نوه اش ، ماهان ؛ می دهد . ماهان یک سال پیش مرده است . پیر مرد می گوید که نوه ام کاش راحت تر می مرد . حنا کنجکاو چرا می گوید . ماهان ماه های آخر از یک دختری خوشش آمده بود ولی بچه ام درگیر بود نمی شد نمی تونست ، این دوربین رو از یک حراجی تو یکی از سفرهاش های اجباری آخرش خرید . می خواست به دخترک هدیه بدهد . اما فرصت این را هم نداشت . اسم و نشان اش را هم پیدا کرده بود . می گفت هر روز تو راه دختر از ایستگاه هفت تیر تا انقلاب همراهش بوده . لبخند تلخی می زند و ادامه می دهد که : ناقلا می دونست کی می یاد کی می ره از کجا می یاد به کجا می ره . حنا می پرسد پس این گل پسر شما اهل ریسک نبوده بی خود هوای عاشقی کرده . پیرمرد جواب می دهد .ماهان سالها بود بیمار بود. حنا می گوید متاسفم ولی اگر می فروشید می خرم . باشه بخرید ، 300 تومنی بدی کافیه . کارت می کشد حنا و می رود بیرون. پیر مرد بی حوصله و خسته رو به آینه ی قدی روی دیوار به صندلی تکیه می دهد . زل زده است به خودش . ماهان دیگه پیشم تموم تموم شدی دوربینی که برای حنا گرفته بودی هم رفت . از شانست به یک دختر فروختم . نمی دونم شاید شبیه حنایی بوده باشه که تو می خواستی . منتظرم نباش خیلی زودتر از اینکه بفهمی می یام پیشت .

با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

حنازن مردمتن آهنگداستان کوتاه
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید