مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

خلاصش کن !

به نام خدا

این روز ها بر مینا سخت می گذرد . بیکاری، بهروز را به شدت سردرگم و نگران کرده است . از ابتدای زندگی، مینا با تمام مشکلات زندگی مشترکش با بهروز کنار آمد ، اما تصمیم جدید بهروز همه چیز را به حالت بدی برای آنها تبدیل کرده است . بهروز سه ماه پیش از کار در روزنامه انصراف داده است تا برای کنکور کارشناسی ارشد خود را آماده کند دلیل این هدف جدید او وجود مشکلات مالی زیادی است که با حقوق و شرایط فعلی او تامین نمی شود و به علاوه او از شرایط اجتماعی خود ناراضی است و دلش می خواهد به قولی خود را بالا بکشد . شرایط خوب پیش نمی رود . بر خلاف تصور بیش از اندازه خوش بینانه ی بهروز تمام پس انداز آنها هزینه و مصرف می شود . از طرفی بهروز حس می کند فرصت کمی برای کنکور دارد و نمی تواند رتبه ی قابل قبولی از امتحان بگیرد .این مسائل کم کم بر خلق و خویش تاثیر منفی زیادی می گذارد ، مینا هم بی تاب و کم تحمل تر از گذشته شده است . چندین بار مشاجره های شدیدی بین زن و شوهر روی می دهد که با پادر میانی بزرگترها حل می شود . بهروز با کمک دایی مینا روزها تا ظهر در مغازه ی تکثیر و فتوکپی یکی از اشنایان مشغول می شود و بقیه روز را تا نیمه های شب به درس و مطالعه می گذراند . یک ماه بدین منوال می گذرد و حقوق ناچیز فعالیت بهروز توان زنده ماندن را به آنها می دهد و هزینه ی خانه مینا و بهروز توسط پدرانشان با پول اندکی برای یک سال رهن می شود . هیجانات عصبی بهروز کاهش می یابد و مینا باز به زندگی امیدوار می شود . به موعد برگزاری کنکور ارشد نزدیک می شویم و بهروز حساب کتاب می کند و می بیند بهتر است در زمان کاری در همان مغازه هم هر فرصتی پیش آمد به تمرین و درس خواندن بگذراند . این کار را هم دور از چشم صاحب کار خود انجام می دهد اما نتیجه این می شود که از سر بی دقتی او دخل مغازه را می زنند . از قضا مقدار قابل توجهی پول و چند سند و یک دسته چک در کشوی صندوق مغازه بوده است . بهروز از مغازه اخراج می شود و صاحب کارش به او فرصت می دهد در کمتر از یک ماه دیگر یا پول ها و مدارک دزدیده شده را پیدا کند و یا تمام سرمایه ی از دست رفته اش را تهیه کند. این اتفاق زندگی روبه آرامش مینا و بهروز را باز طوفانی می کند . بهروز دچار یک افسردگی و اضطراب شدید می شود و پرخارشگری اش بیش از پیش خودش را بروز می دهد . مینا در برابر واکنش های منفی و اخلاق تلخ بهروز دچار نوسان روحی می شود و او هم به پرخاشگری روی می آورد . شب ها . صبح ها . ظهر ها تقریبا هر وقتی که بهروز در خانه بیدار باشد صدای مشاجرات بین او و مینا تمام کوچه های اطراف خانه یشان را تحت شعاع قرار می دهد . بهروز قید تحصیلات تکمیلی را هم می زند . مینا خیلی نگران است هر چند خودش هم کنترل درستی بر اوضاع ندارد . یکی از دوستان او که از مسائل مالی اش اگاه است به او پیشنهاد می کند از تهران به شهرک کوچکی نزدیک اصفهان بیایید و با توصیه ی پدر او که سالهاست در صنایع فولاد کار می کند بهروز به صورت قراردادی در حراست مجموعه ی فولاد مشغول به کار شود . مینا خیلی با مقدمی چینی و مهر و لطف قضیه را به بهروز می گوید و اصرار دارد این فرصت خوبی است تا زندگی را از صفر دوباره آغاز کنند . بهروز گوش شنوایی ندارد و اینبار به جان مینا می افتد و به شدت او را کتک می زند . بدن و سر و صورت مینا آسیب می بیند و دیگر او جرات ندارد از بابت قضاوت و احتمالا دخالت خانواده . اشنایان و مردم پا از خانه بیرون بگذارد . بهروز روزها و شب ها را تقریبا یا خواب است یا در رخت خواب خود را حبس می کند . مادر مینا که شرایط سخت او را تاب ندارد تنها پس انداز تمام زندگی اش را به خانه مینا می برد و دور از چشم بهروز ، از ترس واکنش منفی او ، به مینا می دهد . روز ها و شب ها می آیند و می روند تا یک روز مینا از خرید مایحتاج روزانه به خانه بر می گردد و می بیند بهروز در خانه نیست . بر تمام مشکلات مینا غیب شدن بهروز هم اضافه می شود . ساعت ها با نگرانی از دست دادن همین زندگی نکبت بار به کوچه زل می زند تا بهروز برگردد . ساعت 3 بامداد درست وقتی مینا از خستگی به خواب رفته بود با صدای باز و بسته شدن در توسط بهروز بیدار می شود . ترس و وحشت وجود مینا را در برمی گیرد بهروز در حالتی نئشه به خانه آمده است و تلو تلو خوران به این طرف و آن طرف اتاق می رود و بلند بلند می خندد .مینا به سرعت و بدون فکر قبلی خود را از او دور می کند . به حمام می رود و در را از پشت قفل می کند و پشت سر هم شروع به جیغ زدن همراه گریه های شدید می کند . ساعاتی می گذرد و مینا با چشمان قرمز از خواب پشت در بسته ی حمام بیدار می شود . به احتیاط قفل را باز می کند . هر جای خانه را می گردد باز اثری از بهروز نیست . نمی داند چکار بکند . تصمیم می گیرد اتفاقات این چند روز را به گوش پدر بهروز و پدر خودش برساند . این تنها امید مینا برای حل مشکل است . گاهی فکر می کند اگر بهروز در کودکی مادرش را از دست نمی داد شاید سرنوشت او و زندگی شان طور دیگری رقم می خورد . خیابان ها شلوغ هستند و مینا نفس نفس می زند تا زودتر به بازار برسد و سراغ دکان محقر دکمه فروشی برود . دکان کوچک دکمه فروشی سالهاست به اجاره ی مهرداد پدر مینا و امیر پدر بهروز است و این دو با هم مغازه را می گردانند . مینا تمام راه را به جز مسیری که با تاکسی ها می پیماید در حال دویدن است تا بالاخره خودش را به دکان می رساند . کرکره ی باریک مغازه تا نیمه پایین است و انگار کسی هم داخل نیست . مینا انتظار این بدبیاری را دیگر نداشت . ماتش زده بود که از پشت کسی او را صدا زد . دخترم مینایی؟ دختر مهرداد ؟ من حبیبم . دو ساله تو این راسته روزام شب می شه . نگران نباش می یان رفتن جلسه صندوق وام قرض الحسنه ی صنف دکمه فروشان . مینا هیچ نمی گوید و نمی داند هم چه بگوید . مرد مسنی است چاق و کوتاه قد با سر کچل شده و ریش و سبیل در هم و برهم که قسمتی مشکی است و قسمت هایی قهوه ای . مینا بوی تند عرق بدن مرد را حس می کند . دلش می خواهد پدرش حاضر بود و بی درنگ در آغوش او می پرید و دیگر برای چیز هیچ و هیچ دلیلی بیرون نمی آمد . حبیب باز سکوت تلخ مینا را می شکند و می گوید . دخترجان بیا بریم همین نزدیکی . یه اتاقکی داریم . من و زنم سارا . یه نیم ساعتی بشینی صبر کنی هر دو شون اومدن . راه دوری هم نمیره یک ثوابی هم ما می بریم . مینا مردد است با این حال جای جای این زندگی هیچ مکان مناسبی برای او ندارد پس نیم ساعت هم گذراندن با این مردو زنش تفاوتی ایجاد نمی کند . حبیب که با دمپایی پلاستیکی زرد رفت و شد دارد جلو می افتد و مینا درست پشت سر او . بدون اینکه به عقب نگاهی کند شروع به حرف زدن خطاب به مینا می کند . در همین حین و تا رسیدن به مقصد یعنی همان اتاقک نزدیک بازار سه چهار سیگاری را دود می کند و نیمه کاره به اطراف روی آسفالت خیس آب شده از بارش باران رها می کند . دقایقی چون چند ثانیه می گذرد و مینا خودش را در بین وسایل درب و داغانی که یک اتاق کوچک و کثیف را پر کرده اند می بیند . حبیب در حالی که با دست چپ سینی کوچکی را یک دستی حمل می کند ،از چیزی شبیه توالتی که آشپزخانه هم باشد به سمت مینا می آید . فنچان بسیار زیبا و لوکسی به همراه یک قندان عتیقه توجه مینای افسرده را به خود جلب می کند . حبیب در تنها جای خالی مانده ی اتاق درست کنج دیوار کنار لبه ی پنجره می نشیند . باران نیم ساعتی است شدید می بارد و لباس مینا از شدت خیسی فرش دستباف زیر پایش را هم خیس کرده است . حبیب چپ چپ به مینا که در حال نوشیدن چای است نگاه می کند و سریع باز نقطه ی نامعلومی از خیابان را از پشت پنجره می بیند . حبیب می گوید . گرم شده دیگه هی می گم به این ساراهه هنوز برای بخاری گذاشتن زوده . ببین داریم می پزیم . این پنجره رو باز کنم خوب می شه نه ؟ مینا مشغول نوشیدن فنجانی است که دیگر هیچ چایی در خود ندارد . متوجه سوال کوتاه حبیب که می شود بدون اینکه بداند چه پرسیده و چه می گوید جواب می دهد بله واقعا استثنایی یه . حبیب کمی تا قسمتی متعجب می شود و در حالی که زیر لب به زمین و زمان فحش نثار می کند پنجره را باز می کند . باز شدن پنجره طوری است که انگار سالهاست کسی باز و بسته اش نکرده و چفت های چوبی اش به گونه ای در هم فرو رفته اند که خیال باز شدن ندارند . حبیب که در حال تماشای خیابان اینبار بدون واسطه ی شیشه هاست سیگاری روشن می کند و بدون اینکه توجهش از مردی که با زن و بچه کنار خیابان در حال سعی برای سوار شدن بر موتوری هستند پرت شود خطاب به مینا می گوید : ببین دختر جون من سال به سال دخالت تو کار کس و ناکسی نمی کنم . منتها شما برای من فرق داری . می فهمی که! ؟ خلاصه کلوم از دار دنیا هیچی ندارم جز یه زن . سارا . یک زن دیوونه . اگر بگم تو این 40 سال خیری ازش بهم رسیده والله دروغه . سارا یه خوبی داره . ( می خندد ) کف بین خوبیه . یعنی حرف می زنه رد خور نداره . چند روز پیش با بابات و امیر خان کل کل داشتیم می گفتن بابا این زنه تو داری؟! طلاقش بده بده هم تو راحت شی و هم یه ملت . (باز می خندد ) کارشه دیگه چون یه چیزایی می فهمه که بقیه نمی دونن این طوری پشتش می گن . همون روز با امیر و مهرداد روبروش کردم . سارا تو چشم طرف رو ببینه همه چیز دستش اومده . تو چشماشون نگاه کرد . می دونی چی شد ؟ مینا که تا الان در سکوت به سر برده است می گوید . ممنون فکر کنم بابا دیگه اومده باشه مغازه . خیلی لطف کردین آقا حبیب . خداحافظ . بلند می شود از خانه برود . حبیب با عجله جلویش می ایستد و می گوید : گفتم برای کسی وقت نمی ذارم چه برسه قدر نشناسم باشه فقط بدون دخترخانم او چیزی که پدرت بهش خندید تو خوب خبر داری ازش . الان بدون از روی انسانی مه بهت می گم شوهرت دیگه اونطوری که می خوای نمی شه . خواستی از این کثافتی که توشی زودتر خلاص شی یه را داره . قبل از اینکه حلوای عزات بوش بلند شه خلاصش کن . بهروز ُ خلاص کن .........

با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

زن شوهرمشکلات زندگیداستان کوتاهنویسندگی
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید