خب، اینکه ما چطور خودمون رو ببینیم، یعنی تصویر بدن، میتونه یه دردسر واقعی باشه. اگه دیدگاه منفی نسبت به بدنمون داشته باشیم، میتونه اعتماد به نفسمون رو حسابی پایین بیاره و حتی باعث افسردگی یا اختلالات غذایی بشه.
همونطور که در پست قبلی، درمورد تصویر بدن ( Body image ) گفتم، من حدود یک سال هست که متوجه شدم دچار اختلال تغذیه یا همون اختلال خوردن (eating disorder) هستم. اینکه دقیقا به چی میگیم اختلال خوردن و چطور آدم ها بهش دچار میشن رو کم کم در پست های بعد توضیح میدم.
اما حالا میخوام نظرتون رو به یک متن کوتاه و یک خاطره از خودم جلب کنم...
خاطرهای از مطب دکتر، صحنه اول:
نور شدید سرامیکهای نباتیرنگ مطب چشمم را میزند. من، کنار مادرم، به صندلی چسبیدهام. پاهایم به زمین نمیرسد و در حال تاب دادنشان هستم. این چندمین دکتر است؟
"پنجمی؟"
نوبتمان میشود. دکتر، مردی چهارشانه، بور و عینکی است. قد بلندش حتی در حالت نشسته هم معلوم است. نگاهی اجمالی به من و بعد مادرم میاندازد و به مادرم لبخند میزند. مادرم با حرارت همیشگی شروع به صحبت در مورد وضعیتم میکند.
من در سکوت، جایم را روی صندلی کنار دکتر عوض میکنم. حسی نسبت به دکتر ندارم. صدای قلبم را بلندتر از هر وقت دیگری میشنوم.
دکتر میگوید: "برو روی وزنه."
کفشهایم را درمیآورم. سردی کف وزنه باعث میشود حس کنم دستشویی دارم.
بعد میگوید : "بیا اینجا" و به سمت خودش اشاره میکند.
میخواهد سایزم را بگیرد. از اینکه دستهایش به من میخورد خوشم نمیآید، ولی هیچی نمیگویم. لباسم را بیمقدمه بالا میدهد تا سایز دور شکمم را بگیرد. با خندهای کریه میگوید: "خوب تپلیها! " و بعد با کف دستش یک ضربه محکم به باسنم میزند.
چیزی در گلویم میخارد. قورتش میدهم و به مادرم نگاه میکنم. او هم لبخندی کج و گیج میزند، ولی چیزی نمیگوید. کنار مادرم میایستم و گوشه مانتواش را محکم میفشارم. از دکتر متنفرم.
دکتر میگوید: "این هفته هرچی که میخوره رو بنویسید هفته بعد بیارینش تا رژیمشو بدم."
پس نتیجه گیری این میشه که، عدم رضایت از بدن یا تصویر بدن منفی تحت تاثیر عوامل مختلفی می تونه باشه.
تا اینجا داشته باشید تا پست بعدی 😊
اینو یادتون نره،
ما همگی با بدن های متنوع به دنیا اومدیم و هرکسی با هر بدنی زیبایی منحصر به فرد خودش رو داره. و این یک شعار نیست!