خب باید بگم از این صحنه به بعد مورد دیگه ای همراه تصویر بدنی منفی میاد و اون میشه اختلال خوردن. وقتی غذاها تقسیم میشن به غذاهای خوب و بد. یا غذاهایی که بخاطر فرهنگ رژیم تبدیل میشن به غذاهای ممنوعه. ارتباط ما نه تنها با تصویر بدنمون بلکه با غذا هم کاملا بهم میریزه. غذایی که از بدو تولد برای سیر کردن ما به ما داده میشد حالا کم کم با بزرگسالی و تحت فشار رسانه و صنعت رژیم و زیبایی تعریف شده از سمت جامعه(!) تبدیل میشه به دشمن درجه یک ما.
جالبه بدونی اول حال ما بدنمون بد شده ( خود زشت انگاری ) و بعد دچار اختلال خوردن و تغذیه شدیم. زیبا نیست؟ اینجا بخون " اهمیت تصویر بدن "
صحنه ی اول رو اینجا بخون.
سه نفری در اتاق روی تخت نشستهایم: من، مامان و خاله. خاله عاشق پفک است و همیشه زیر تختش یک بسته پفک پنهان دارد. او بستهی پفک حلقهای چیتوز را باز میکند و ذرات نارنجی و خوشرنگش در هوا پراکنده میشوند. بوی پنیری آن همهجا پخش میشود و آب دهانم را قورت میدهم.
مامان به من اشاره میکند و رو به خاله میگوید:
امیدوار بودم مامان یادش رفته باشد، اما او همچنان مصمم بود. دلم پفک میخواست. دکتر گفته بود: "هرچه میخوری بنویس، نه این که از همین هفته رژیم باشی." شاید مامان میخواست وزنم کمتر شود یا شاید میخواست در المپیاد مادر نمونه برنده شود. از دکتر متنفر بودم.
دلم پفک میخواست و میدانستم از هفتهی بعد باید با همهی چیزهای مورد علاقهام خداحافظی کنم. خاله گفت:
دستم را گرفت و در هر انگشت یک حلقه پفک گذاشت. مامان بلند بلند شمرد:
بعد گفت:
حالا بیست و هشت سالهام و هنوز آن لحظه را فراموش نکردهام: پنج حلقه پفک چیتوز نارنجی با مقداری بغض و احساس گناه. طعم عجیبی داشت.
خب...
ترجیح میدم کم کم و آروم پیش برم تا ادامه دار باشه. چون کلا نوشتن از این موضوع ازم انرژی میگیره.
راستش این دو سه روزی که دارم از تصویر بدن می نویسم. شبا کابوس میبینم و اضطرابم رفته بالا:))
دلیلش هم اینکه بولی شدن میترسم. من به عنوان دختری با بدن بزرگ انقدر قلدری بابت بدنم دیدم که بعد یکسال هنوزم پاورچین پاورچین پیش میرم.
من حالم با بدنم و تصویر بدنم بهتره ولی بازم خیلی وقتا میتونه شکننده باشه.
بهرحال این مسیر آگاهی به من جواب داده و دوست دارم به توام کمک کنم.
اگر خواستی بیشتر بدونی پیشنهاد میکنم برای شروع "پادکست آن/ماه " قسمت چاق هراسی رو بشنوی...
فعلا!