یه روزی این زمین جای قشنگی میشه برای زندگی. باور کن الکی نمیگم. یا شاید دارم الکی میگم! نمی دونم. این چیه؟ بیشتر به حماقت شبیهه یا به امید؟ می دونم، احتمالا حماقت! ولی ایرادی داره این چیزِ عجیب رو که نمی دونم دقیقا چیه، مثل یه جعبه پر از جواهر روی دوشت بکشی و همه جا با خودت ببری؟ موقع خواب بذاریش زیر بالشت. وقتی بیدار میشی، کمی نوازشش کنی و زُل بزنی به چشماش - اگه چشم داره - و یه کوچولو بخندی و با شتاب 9.8 متر بر مجذور ثانیه از رختخوابت شلیک بشی به سمت کار و بارت.
مشکلی هست اگه این چیزِ نایاب و ناشناخته رو تو این روزای قرنطینه بغل کنی، انگار تنها کسیه که تو این دنیا برات مونده؟ به جایی آسیبی می خوره اگه وقتی برا یه لقمه نون مجبوری خلافِ اغنیا دل از قرنطینه بِکَنی و بزنی به دل خیابون، این یگانهی دردانه رو ماسکی رو صورتش - اگه صورتی داره - بکشی و بذاریش تو جیبت، همون جیبی که روی قلبته، و با خودت ببری؟
به جایی برمیخوره حتی اگه کرونا هم بگیری، تزریقش کنی زیر پوستت، یه جوری که انگار تست شده و واکسنِ قطعی درمان این مریضیه؟
نمی دونم! شایدم ضرر داره!
اما بدون این چیز که شاید نه امید باشه نه حماقت، دیگه چه جوری میشه ادامه داد به نفس کشیدن تو این دنیا؟ آره! قبول دارم! کاش بشریت اینجوری نبود که دنیامون اینجوری نمی شد که اینجوری بخوایم ادامه بدیم. اما کاش رو که بکاری، نیم کیلو سیب زمینی هم گیرت نمیاد.
یه روزی این زمین جای قشنگی میشه برای زندگی. دارم الکی میگم. ولی جدی جدی تصورش کن. تصور کردن هیچ خرجی نداره. اما خیلیا میگن بی فایده نیست. چون خیال ماست که دستای ما رو و دستای ماست که اعمال ما رو و اعمال ماست که اطراف ما رو و اطراف ماست که دنیای ما رو می سازه.
پس من الکی میگم و تو باورش کن! چون تو از قلب من بی خبری... تو چه می دونی؟ شاید همین جمله، همین که «یه روزی این زمین جای قشنگی میشه برای زندگی»، تنها جمله جدی ای باشه که دارم تو این دنیای الکیِ پر از دروغ میگم. ولی بهش میگم «الکی»، تا تو گارد نگیری، بشنویش و بره توی قلبت و ذهنت بشینه... مجبورم بگم باور به روز روشن، الکیه! چون تو خیلی به این ظلمت و سیاهی مومن شدی رفیق!
بیا یه کم، یه لحظه، دست از سر تاریکی برداریم!
پی نوشت: یادم نرفته! به زودی ادامه خودآموزی درباره وارد نمودنِ کهن الگوها به قصه ها رو از سر می گیرم.