سلام معشوق جان؛ اميدوارم حالتان خوب باشد. اگر از احوالات ما خواسته باشيد، ملالي نيست جز دوري شما؛ البته که شما نيک ميدانيد، دوري جزء لاينفک زندگي ماست. گويي ما اول دوري بوديم بعد دستوپا درآورديم. راستش اين روزها زياد به شما فکر ميکنم، درست از همان وقتي که رفتيد. رفتن شما باعث شد که بيشتر به معشوقها فکر کنم. ميدانيد که من اصلا آدم نژادپرستي نيستم و معتقدم همه نژادها مانند هم هستند اما به گمانم شما معشوقها، گونه يا نژادي خاص هستيد. کسي از کار شما سر در نميآورد؛ کارهايي ميکنيد که با هيچ عقل و منطقي جور در نميآيد. دوست خوبي دارم که شاعر بسيار خوبي است، کمالات و جمالات هم تا دلت بخواهد دارد اما معشوقش او را بلاک کرده است! نميدانم زمان شيرين و فرهاد، بلاک به چه شکل، نمود پيدا ميکرده؛ شايد مثلا شيرين، پرده اتاقش را ميکشيد اما در هر صورت، بلاک در هر مدلش، کاري نکوهيده است. حالا چرا شما معشوقها از اين کارها ميکنيد فقط خودتان ميدانيد. کلا نژاد عجيبي هستيد، خب چه کاري است اين عاشقها را اذيت ميکنيد؟! يک نفر دوستتان دارد، خب شما هم دوستش داشته باشيد، چه ميشود مگر؟! قبول دارم بعضي از اين عاشقها هم اصلا صلاحيت عاشقي ندارند اما جسارتا شما ديگر شورش را درآوردهايد. يک دوست خوب ديگر دارم که بهشدت فيلمساز و بازيگر خوبي است و او هم کمالات و جمالات زيادي دارد اما معشوقش هِي ميرود، هِي ميآيد. به تشخيص من که سندروم «رفتنآمدن» گرفته است. خداوکيلي خودتان قبول داريد که موجودات خاصي هستيد؟ اينکه ميگويند معشوقها بيوفا هستند، اصلا از کجا نشأت گرفته است؟! آيا جز نتيجه رفتارهاي نامناسب شما بوده است؟! اين رفتن شما کلاس دارد؟! خوشتان ميآيد با اعصاب ديگران بازي کنيد؟! آزار داريد؟ خب نرويد. چيزي از شما کم ميشود؟! خودتان با پاي خودتان ميآييد و چهار صباح بعد ميرويد؟ نويسندهاي را ميشناسم که از سفري که رفته بود براي معشوقش سوغاتي آورد اما معشوقش آنقدر بهسرعت رفت که حالا آن نويسنده مانده است و سوغاتياش.
ميگويند اين ستاره هالي، يک ستاره معمولي بود و جايي هم نميرفت؛ تا آنکه يک روز يک ستاره تنها، عاشق اين هالي شد و ناگفته پيداست که اين هالي از همان زمان، پيوسته ميرود. نه اينکه هدفي داشته باشد، نه، اين ويژگي همه معشوقهاست.
طبق آخرين آمارهاي جهاني، 79 درصد شاعران و نويسندگان از دست شما معشوقها دق کردهاند؛ بقيه هم زرنگ بودند و نزديک شما نشدند، وگرنه، بيگمان آنها هم دق ميکردند. شما معشوقها براي پيچاندن عاشقها جملههايي تاريخي داريد؛ مانند: «تو مثل برادرم (و يا خواهرم) هستي»، «لياقت تو بيشتر از من است»، «من لايق اينهمه خوبي تو نيستم»، «عاشق مثل تو نديدم اما بايد بروم»، و...
مورد داشتهايم که عاشقي به معشوقش گفته است: «کِي ميتوانم تو را ببينم؟» و معشوقش به علامت تأکيد و اينکه فعلا دست از سرم بردار، به او گفته است: «شنبه، شنبه» و تاکنون 19 سال از آن روز گذشته است و شنبه مورد نظر نيامده است.
ما شما را به برگ گل، هماي سعادت، دريا، آسمان، پرنيان هفترنگ و هر آنچه از خوبي است، تشبيه ميکنيم، آنوقت شما معشوقها...؛ عزيزان من، اين رسمش نيست. حالا کمي مهرباني به جايي برنميخورد. بهنظرم بهجاي اينهمه رفتن، يکبار بياييد و نرويد. البته به گمانم، معشوقبودن هم چندان بد نيست. آدم گاهي دلش ميخواهد معشوق باشد؛ يکي عاشق آدم باشد حتما حس خوبي است. اينکه يکي براي آدم شعر بخواند، هم بسيار زيباست اما اين قسمتش را که معشوقها ميگذارند ميروند را نميفهمم.
معشوقهاي عزيز بعيد ميدانم که شما دست از رفتارهاي خود برداريد اما از شما خواهش ميکنم که يکبار ديگر تمام جنايتهايي را که در طول تاريخ سر عاشقان خود آوردهايد، مرور کنيد، شايد در رفتارتان تجديدنظر کرديد.
مرتضی رویتوند
روزنامه وقایع اتفاقیه