از دوران دانشگاه علاقمند به نوشتن بودم و همیشه دوست داشتم تیمی کار کنم.
همون موقع به کمک دوستانم رضا خوشبخت (که خبری ازش ندارم ولی جایی دیدم که روزنامه نگار شده) و محمد جویا (کارتونیست بود و الان ایران نیست) نشریهای درست کردیم. با هم کار میکردیم و می نوشتیم و خیلی خوش میگذشت؛ اما تیم سه نفره کمی که بزرگ شد دیگه حس و حال کار نبود. یعنی کسی نمینوشت. همون موقع فهمیدم وقتی دو سه نفر یا حتا یک نفر باشیم کار خیلی سریعتر جلو میره.
ده ها پروژه نصفه و ناموفق میتونم نام ببرم که دقیقا بخاطر اینکه تیمی شروع شد، نصفه موند. همیشه این باور رو داشتم که هر کس کار و زندگی خودشو داره و نمیشه همدیگرو مقید کنیم.
در عوض کارهایی که تنهایی شروع کردم حتما به یه جایی رسوندمش و اگر نصفه موند بیشتر به خاطر برآورد خودم از ناموفق بودنش بود.
در این چند سال هم، این تجربه گروهیِ ناموفق، دنبالِ من بود. این اصل(!) که وقتی تنها باشم کار جلو میره ولی وقتی پروژه متعلق به حتا دو نفر باشه حداقل یکیمون حال نداره، دست از سر من بر نمیداره. خیلی به علت موضوع فکر کردم. اگر علت، انتخاب آدم نامناسب باشه که غیرمنطقیه چون نمیشه روی هر کی دست میذارم نامناسب باشه! پس طبیعتا مشکل این نیست و باید به خودم نگاه کنم.
اگر مشکل خودم هستم چرا وقتی تنهام کارها سریع جلو میره!؟
شاید شما هم تجربه اینچنینی داشتید و دارید. بنظرم یه جای کار میلنگه و بدیش اینه همینطور که سن و سال بالاتر میره حل نشدن این "لنگیدن" بیشتر به ضرر آدم تموم میشه.