مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

استعفای وجدان، شرف در صف نان و این دویدن بی‌امان

یک) ضارب بیست و یک سالشه. زده و در رفته.

اخلاق چی؟ هیچی! شوهر کرده! وجدان کوش؟ استعفا داده! شرف کجاست؟ رفته دو تا بربری بخره، آرد گرون شده، نون کمه، نونواییا شلوغه، اینه که طفلی گیر کرده تو صف. میاد ایشالا! شما معطلش نشید. حالا اومد میگم زنگ بزنه بهتون.

الان البته گرفتنش. شرفو نه! ضاربو میگم. ماشین باباشو کوبیده به یه بنده خدایی. یه زن میانسال، یه مادر. پخش زمینش کرده. سبدش که پُره میوه بوده، کیفش که پُره مدارکش و یه مقدار پول، این ور اون ور ریخته. پسره دنده رو گذاشته رو خلاص. ترمز دستی رو کشیده. یه نمه کله رو کرده بیرون. یه مکثی کرده، دیده خبری نیست، کی به کیه تاریکیه، انسانیت یا خدایی هم که توی دلش نبوده یا اگه بوده، یه توهمی بوده که خونِ زنِ بیچاره روی آسفالت، پَروندَتِش. به خودش گفته پسر! انسانیت کدومه؟ خدا چی کاره‌ست؟ بذار برو! رفته که رفته.

دو) آدم موقع دوئیدن به چی فکر می‌کنه؟

راستی این «دویدن» اصن به قلمم صفا نمیده. باید «دوئیدن» بنویسَمِش. امشب توی پارک موقع دوئیدن، به تو فکر می‌کردم. به تویی که خیلیا دنبالتن و پیدات نمی‌کنن. خیلیای دیگه، که خیلی‌خیلی‌خیلی بیشتر از اون خیلیایِ اولی هستنم اصلا دنبالت نمی‌گردن و خب اونام پیدات نمی‌کنن.

گُمی! نیستی! یه جوری نیستی که تمام هستن‌های آدم ریش میشه به دلش، زخم میشه به روانش. آره! امشب به تو فکر می‌کردم. روی سبزه‌ها، روی درختا، روی پدال دوچرخه‌های کرایه‌ای، روی صورت مردم، روی ماسکاشون، روی موج صداشون، خلاصه روی همه چی سرک کشیدم دنبال تو. اما خبری نبود؛ فقط یه کمی صدای آب به فریادم رسید. اون خروش‌ش که توی بستر گنده ش شُررررشُررررشُرررر پیش میره و هیچی جلودارش نیست، یه کمی تو بودی؛ یعنی یه کمی تو پیدا بودی توش؛ یه کمی.

آسمونم انگار سالهاست می‌خواد یه چیزی بگه درباره تو. گاهی هم مبهم یه چیزایی میگه. مثلا دیشب گفته بود. با نم‌نمِ بارونش. اما آسمون زبونش الکَنه یا الکَن شده. شاید این شهر، زبونِ آسمونو بند آورده؛ این شهر که بیست‌ویک‌ساله‌هاش تو اوج معصومیتِ جَوونی، گناهِ زدن و در رفتنو راحت رو دوش‌شون می‌ذارن و از سنگینیِ سیاهش نمی‌ترسن. خلاصه خیلی دنبالت گشتم و نبودی... نبودی... نبودی جنابِ «معنا»! نبودی!

سه) سریال Black Mirror رو ببینید و با دنیای مهیبی که در راه داریم آشنا بشید.

چیز زیادی نمیگم ازش فعلا. فقط در این حد بگم که اگر «ژول ورن» تو این زمانه زندگی می‌کرد، قطعا از نویسنده‌های این سریال بود؛ البته نه با ذوقی چنان که «بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا»ش رو می‌نوشت و از پیشرفت علم سر ذوق می‌اومد، بلکه شاید با چشمایی که خون می‌بارید و قلبی که پُر از ترس بود برای آینده بشر؛ آینده‌ای که از رگ گردن به ما نزدیک‌تره.به ما بیچارگانِ تکنولوژی.

https://www.aparat.com/v/DqpFO


black mirrorوجدانمعنا
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید