در عین این که ازت نفرت دارم و میخوام سر به اندامت نباشه، در عین این که خون توی رگام علیه تو میجوشه، در عین این که میخوام تیکهتیکهت کنم، در عین این که شببهشب قبل خواب، دستام رو در حال فشار دادن گلوی کثیفت تصور میکنم، در عین این که صبحبهصبح وقتی بیدار میشم، آرزو میکنم خبر نابودیت روزمو بسازه، در عین این که از هر سمتی چارچشمی میپام که طرفم نیای و اگه بیای بزنم شَتَرپَتَرت کنم، در عین این که تماشای بدبختیت تنها چیزیه که روحمو ارضا میکنه، در عین این که بیزارم از تکتک حرکاتت و دونهدونه حرفات و خلاصه در عینِ این که، دشمنی با تو، بخش ثابتی از هویت و زندگی منه... ولی باور کن یه مدته هر چی فکر می کنم یادم نمیاد سر چی با هم دشمن شدیم؟!