اون روز رفتم خونه یکی از آشناها. کرونا گرفته بودن، حالشون بهتر شده بود، رفتم جهت عیادت. بغل و بوس که ممنوع شده، یعنی تنها لذت اجتماعات بیمزه بشریمون، آخرین بازمانده رفاه و آسایشمون که عاطفه و ماچماچ رفقا و اقوام و آدمای عزیز بود رو هم از کف دادیم.
بعد از شغل درست حسابی با دستمزد مکفی، بیمه به دردبخور، حق برخورداری از مسکن بزرگتر از قبر، احترام حداقلی و امنیت روانی که خیلی وقته حذف شدن (سیاهنمایی نشه، شاید حذف نشدن، فقط یه مقدار کمرنگ شدن، نمیبینیمشون)، اگه عاطفهورزی هم حذف بشه (یا کمرنگ بشه)، از مکانیزمهای دفاعیِ روانیمون، فقط میمونه خنده.
خنده به همه چیز. حقمون رو میخورن، میخندیم. تو دهنمون میزنن، میخندیم. قیمتا پنج برابر میشه، میخندیم. قهوهایمون میکنن، میخندیم. میخندن بهمون، میخندیم. حتی گریه میکنن به حالمون، باز میخندیم. حتی وقتی میمیریم، میخندیم. نخند آقا! هوی! میت خان! شب اولِ قبرهها! سوالاتو جواب بده!
اینم نمیتونم بگم خیلی ویژگی جالبیه. به نظر فقط یه راهیه برای فرار از جنون و راهی امینآباد شدن. چون واقعا الان هزینههای تیمارستانم احتمالا کمرشکن شده. عاقل موندن، فعلا ارزونتره.
بگذریم. بعد از این که رفتم تو و از دور برای هم دست تکون دادیم و هی بیشتر لبخند زدیم که جای بوس و بغل رو بگیره، رفتم سراغ اون دوست کهنسالِ بزرگوار و ملاقاتی کوتاه و سلامی و علیکی و عرض دلتنگی. هنوز بهبود پیدا نکرده و امیدوارم خوب بشه حالش که حال ما به حالش گره خورده و نعمتِ زندگیش، آرامش قلب ماست و بودنش ثروتمونه.
بازم بگذریم. خداحافظی کردم، اومدم توی پذیرایی. آلاله خانومِ ده ساله، نشسته بود اونجا؛ نوه اون دوست عزیز و بزرگِ ما.
قبل رفتن، اومدم یه سوالی بپرسم مثلا تلنگر فکری بزنم به بچه. شروع کنه به فلسفیدن و فکر کردن درباره اساس و معنای زندگی. خلاصه خواستم زندگیش به قبل و بعد این سوال تقسیم بشه. پرسیدم: اون چیه که اگه تو صاحبش نشی، اون صاحبت میشه.
بعدم مثل اصحاب خرد و عرفان که سوسکی یه چیزی میگن و میرن، یقه کاپشنم رو دادم بالا، با اهالی خونه خداحافظی کردم و رفتم. بلکه بچه چشم باز کنه ببینه نیستم و خودشه و یه پرسش سخت که باید دست تنها برای پیدا کردن جوابش تلاش کنه.
پسرخاله اون بچه از قضا، رفیق صمیمی منه و اونجا بود اون لحظه و پرسش حکیمانه من، انگار ذهنشو مشغول کرده بود. همونجام حس کردم درگیر شده. خب عجیبم نیست. همسنِ خودمه، یه دهه شصتی که با این جور چیزا میافته توی تله. مثل خودم، گیر و گرفتارِ معنای هستی. دو سه روز بعدش پیام داد:
سلام. ببین جواب اون سوالی که از آلاله پرسیدی، احیانا پول نیست؟
باورت میشه خودمم هنوز دارم بهش فکر میکنم؟! یعنی در واقع یه پاسخ سرراست نداره. بستگی داره به یه سری پارامترا و شاید برای هر کسی یه چیزی جوابه. راستی آلاله چیزی نگفت؟
نه منتظر بود من بهش بگم? بهش نگفتم نظرم رو.
بهش نگو! بذار خودش فکر کنه. باید این چالش رو خودش حل کنه.
بابا این دل به کار نمیده. میگه احتمالا مرتضی خودش نمیدونه میخواد ما بهش بگیم ? میگه «گوگل کن» میاد?
??????
البته «گوگل کن» رو با حالت بیحوصله گفت.
یعنی حتی منتظر جوابِ مفت منم نشد. نه؟
نه. بیشتر عملگرائه. فقط میخواد به اسلایم بازی و تجارتش برسه!
تجارت؟
آره دیگه. اسلایم درست میکنه میفروشه با دوستاش.
اصلا چی هست این اسلایم؟
شبیه خمیربازی خودمونه. فقط وقتی فشارش میدی گوز میده حال میکنن! مودبانهاش رو میگن قولجش میشکنه !?
یهو نمیدونم چرا یاد قسطام افتادم:
حالا درآمدش چقدره از این اسلایم؟
دفعه قبل گفت سه نفری نود تومن فروختیم. با دوتا دوست دیگهش همش ویدیو کال میکنن، راهبردای کسبوکارشون رو هماهنگ میکنن? الان دیگه اعلام نمیکنه درآمدش رو ? فکر کنم نمیخواد مالیات بده?!
اومدم به بچه تلنگر بزنم، سرنگون شدم! معماهای هستی شناختی کیلویی چنده؟ با چند کیلوش میشه یه کم هویج خرید؟ دیروز رفتم تره بار پنج کیلو هویج بخرم، آب هویج درست کنم کرونا رو شکست بدم، دیدم شده کیلویی پنج هزار و پونصد تومن! یه موز برداشتم برگشتم خونه! البته همینم نمادین دارم میگم. وگرنه که الان یه دونه موزم بخوای بخری باید کلیه ت رو بفروشی! هارهارهار! می بینی؟ شوخی با قیمتا! باز ناخودآگاه رفتم سراغ آخرین مکانیزم دفاع روانی: خنده!
نکنه اصلا رفیقم داره درست میگه جواب سوال منو: پول همون چیزیه که اگه صاحبش نشی، صاحبت میشه و بدتر، همه رو هم صاحبِ تو میکنه!