بیماری عجیبی گرفته بود. نمیتوانست کتابها را از دستهایش جدا کند و چشمهایش دنبال خطوط میدوید. این ممکن بود در آغاز نشانه فرهیختگی باشد، اما وقتی مادر، پدر، زن و تمام خانوادهاش را به تدریج از دست داد و حتی سر خاکِ آنها کتابی در آغوش داشت که گاهبهگاه بیاختیار و دزدانه نگاهی میانداخت و میخواندش، شک آخرین بازماندگان، که دورترین اقوام بودند، و تردیدِ آخرین دوستان وفادارش، برطرف شد: بله! مردک دیوانه شده!
همه چیز از یک روز برفی پاییزی شروع شد. دانههای سفید برف لباسها و کلههای غافلگیرشده رهگذران را هاشور میزد و ماشینها دستبهعصا و پابهترمز شده بودند و ترافیکِ سنگینی خیابان عریضِ پُردرخت شهر را قفل کرده بود.
آن موقع چهل سالش شده بود. در واقع یک هفته از تولدش میگذشت. هنوز پیر نبود اما برای اولین بار در زندگی، لابلای انبوهِ مسائل و مشاغل و محافلی که روزهای عمرش را پُر کرده بود، شربت کهنسالی را روی طاقچه خاکگرفته ذهنش دید و دستهایش را که به سوی آن دراز میشد تا جرعهجرعه، این زهر ناگزیر را به حلقومش بریزد. با وحشت از خواب پریده بود و در پرتو نگاه حیرتزده همسرش که در بستر نیمخیز شده بود، پیاپی آب دهانش را در کاسه توالت دستشویی تف کرده بود. انگار بخواهد پیری را تُف کند. شبِ تولدش این گونه گذشت.
پشت چراغ قرمز رقص یکنواخت برفپاککن شیشه جلوی تاکسی را تماشا میکرد و با هر رفت و برگشتی، تصویری از کودکی و نوجوانی و جوانیِ دیگر تمامشدهاش در مقابل دیدگانش رژه میرفت و به سرعت محو میشد.
از زاده شدنش که معمولی بود، دورانِ کودکیِ معمولی و بزرگ شدنش که حتی معمولیتر بود. دبستان و دبیرستان و دانشگاه رفتنش و بعد ازدواج و سگدو زدن برای نان، که نه هیچ چیز عجیبی داشت، نه معنایی، نه تعریف کردن داشت، نه حتی اگر تعریف شود، شنیدن.
هفته نخستِ چهارمین دهه عمرش، به پرسشهایی سخت، آلوده شده بود و نمیتوانست به این سیاره برگردد و روال سابق روزهایش را از سر بگیرد. کسی چه میدانست، شاید همان شب تولد، در خواب، از یک عالمِ دیگر، از سیارهای دور آمده بودند و تکه بزرگی از او را بُریده و بُرده بودند و به جایِ آن، یک دیگریِ سرسختِ سوالپیشه غدار و بیرحم نهاده بودند که یکریز میپرسید:
برای چه زندهام؟ چنددهکیلو گوشت و استخوان و پوست با یک ورقِ روان و یکی دو لایه روح و یک مُشت افکار پرت که نه جذابیتی داشت حتی برای خودش، نه فایدهای و نه اصلا منظور و مقصودی. انگار فقط گذرگاهی بود برای باد؛ بادی که از معده حیات یکسره میوزید و تحملِ بوی مشمئزکنندهاش، طاقتی بیاندازه میخواست.
برای چه زندهام؟
کسی در مغزش یکسره میپرسید و دستبردار نبود. از او میپرسید تا به حال کجا بودی تو؟ تمام این سالها بینشیب و فراز شب و روزم را به هم دوختهام و سوالی نداشتم. حالا چه شده که به جانِ من افتادهای و معما میپرسی؟ من چمیدانم برای چه زندهام؟ رهایم کن!
برای چه زندهام؟
برای چه زندهام؟
برای چه زندهام؟
توقفی در کار نبود. در آن هفته، که آغاز چهل سالگیاش بود، سوال هر روز پَروارتر میشد و مردِ میانسال، هر روز نحیفتر. جز تکه نانی نمیخورد و جز به قدر ضرورت سخن نمیگفت. همسرش ترسیده بود و همکارانش جور دیگری نگاهش میکردند؛ انگار مریض شده باشد.
مسحور شده بود با قژقژِ برفپاککن، فیلم زندگیاش پردهبهپرده پیش میرفت و حتی شاید میتوانست در زمان پیش برود و پایان آن را ببیند، اگر ا یک گلوله برفِ تازه و شیربرنجی، بر شیشه پنجره عقبِ ماشین کوبیده نمیشد و از جا نمیپَراندَش!
چهل ثانیه مانده بود چراغ سبز شود. شیشه را پایین کشید. پیرمرد نظیفِ عینکی، خندهای پنهان در نگاهش بود. اما دیگر اجزای چهره و پیکرش نشانی از شوخی نداشت. انگار در عصبانیت یا دستکم جدیتی بزرگ، میدرخشید یا میسوخت. جلو آمد، کتابی با جلد سیاه به دست مرد چهل ساله داد و توی پیشانیاش تُفی انداخت، دست تکان داد و رفت!
مرد به اطرافش نگاه کرد. هیچکس واکنشی نداشت. هر کس به کار خودش مشغول بود. راننده گوش مسافر پیر جلویی را به غرغر و دردودل و بدوبیراه به روزگار و دولت به کار گرفته بود. دو مسافر بغلدستی هم در گوشیهایشان غرق بودند.
سر بلند کرد. پیرمرد نظیف کوتاهِ قامت در خط افق محو شده بود. کتاب را گشود و این پایان زندگی عادی و معمولی او بود یا به قول اکثریت، آغاز جنونش.
ادامه دارد
پینوشت: به جز جمعهها که در ویرگول مینویسم، باقی هفته، هر روز در شلم شوربا مطلبی منتشر میکنم.