آیا به نظر شما ماگ خیلی کادوی شخصی و صمیمانهای نیست؟
البته فکر میکنم تا حد زیادی به اینکه کارکرد ماگ در زندگی شما چی باشه هم برمیگرده. برای من اینطوره که: آخیش! پا شم برم یه چای/قهوه/هاتچاکلت/دمنوش درست کنم که این خستگیم در بره. بعد ماگ رو توی دستم بگیرم و تکیهای بدم و نفسی تازه کنم. حالا این میتونه تو خونه باشه یا محل کار. میخوام بگم ماگ میشه همدم نفس تازه کردنهام. برای همین اینکه چه شکلی باشه و کی برام خریده باشه و چه خاطرهای بهش وصل باشه مهم میشه.
حالا همچون منی با چنین میزان از حساسیتی تا به حال چند بار در موقعیت ناخواستهی هديه گرفتن ماگ و بعدها ناچار به شکستن عمدیش (برای خالی کردن حرص) یا دور انداختن/جا گذاشتنش قرار گرفته باشم خوبه؟ اجازه بدید چندتاییش رو با هم مرور کنیم.
این ضربالمثل دندون اسب پیشکشی رو که نمیشمرن به نظر من خیلی حرف بیخودیه. کی گفته من باید بابت چیزی صرفا به این دلیل که هدیهست ذوق کنم؟ وقتی یه هدیهای به نظرم زشت و نابهجاست چرا باید به خودم بقبولونم که خیلی هم خوبه؟ چون پول خرجش نکردم؟ تشکر از هدیه دهنده به خاطر نیت خوبش که رسم ادبه و حرفی توش نیست ولی دیگه انتظار ذوق کردن بابتش زیادیه. این رو حالا در پرانتز بگم براتون که ما یه بار برای یه بنده خدایی بعد از کلی فکر کردن هندزفری بلوتوث کادو بردیم که مثلا موقع رانندگی یا وقتی دستش بنده راحتتر با موبایل بتونه حرف بزنه (نیت خوب)، کادو رو که باز کرد جلوی جمع گفت شبیه پیک موتوریها میشم که! درود بر شرفت واقعا بزرگوار با این واکنش. حالا چند لایه داره این ماجرا ولی گفتم که بگم حواستون باشه آش شور نشه.
بگذریم ... حالا شما تصور کن برای کسی که عزیزترین آدم زندگیش رو از دست داده و بعد از یک هفته به زور خودش رو آورده سر کار جهت ابراز تسلیت و همدردی به جای چه میدونم مثلا یه دسته گل که چهار روز بعد هم پژمرده بشه و دور انداخته بشه یه چیزی بخری که مدام جلوی چشم طرف باشه. پیش خودت هم فکر کنی وای پسر، چه ایدهی نابی! این فکری بود که یحتمل این دوست عزیزی که با یه لبخند گل و گشاد اون ماگ رو گذاشت روی میز کارم و گفت امیدوارم زودتر حالت بهتر بشه با خودش کرده بود. به یاد ندارم حتی یک بار چای توی اون ماگ بهم مزه کرده باشه. هر بار که چشمم بهش میافتاد برمیگشتم به فضای اون روزی که تمام انرژیم صرف بیرون آوردن خودم از تخت و رسوندنم سر کار شده بود. روزی که استعفا دادم و اومدم بیرون ماگ رو توی سینک آبدارخونه «جا گذاشتم».
متاسفانه نمیدونم از کی و چرا ماگ به عنوان کادوی استاندارد جا افتاد برای کسی که صنمی باهات نداره ولی دوست داره که داشته باشه. مثلا یه همکاری که تازه به تیم اضافه شده و خیلی دلش میخواد حالا به هر دلیل و انگیزهای به تو نزدیکتر بشه. یا دوستیهای نوپایی که معلوم نیست جایی برای عمیقتر شدن داشته باشن ولی خب یه طرف ماجرا میخواد شانسش رو امتحان کرده باشه و الخ. حتی برای مخزنی هم دیده شده این طفل معصوم دستاویز شده.
من نمونهی حی و حاضر و چه بسا قربانی مكرر سناریوی اولم. ظرف همین چند سال اخیر سه بار در این بوتهی آزمایش قرار داده شدهم. مورد اول که کارش به انهدام کشید رو بهش خواهم پرداخت و همین الان که اینا رو مینویسم روی میز کارم دو تا ماگ دارم از دو همکار مختلف که هیچکدوم دیگه همکارم هم نیستن. مورد اول نه دیگه خودش هست و نه ماگش. جزئیات قصههاشون انقدر مهم نیست ولی موضوع اینجاست که من نمیتونم با چیزی که مایهی سلب آسایشم برام خریده رفع خستگی کنم که! طرف بعد از چند ماه از اهدای ماگ چنان بلایی به سرم آورد که بعد از رفتنش ماگ رو انداختم تو سطل آشغال. چه ماگ خوشگلی هم بود لامصب. دو تای بعدی هنوز روی میزم دووم آوردن. یکیشون هدیهی کریسمس مدیرمه که رفته و هنوز خاطرات خوب ازش دارم ولی اون یکی ممکنه همین روزها به تاریخ بپیونده. حقیقتا ساعت ۳ بعدازظهر یه روز پرکارِ از این جلسه به اون جلسه وقتی دارم فکر میکنم برم یه چای بریزم بیام دو دقیقه استراحت کنم، نیاز ندارم چشمم به چیزی بیفته که یادم بیاره طرف بابت اینکه همتیمیش صبحها بهش سلام نمیکنه هر هفته داستان میکرد.
این کتگوری از اون دو تای قبلی ریسک بالاتری داره ولی نمونهی جایگاه درست برای این هدیهست چون لااقل محلی از اعراب داره. همونطور که از اسمش پیداست مختص مواقعیه که یکی به خودش میگه بذار این ست ماگ رو بخرم که عشقمون پایدار بمونه. میشه حکایت من و یه جفت ماگی که با ذوق فراوان به لیست خریدهای جهیزیه اضافه کردم. یکیش سبز پررنگ بود و عکس Daffy Duck روش داشت و اون یکی سبز کمرنگ و روش عکس Sylvester. پررنگه مال من و کمرنگه مال این مرد. به گمونم یک ماه نشده بود رفته بودیم سر خونه زندگیمون که ماگ من یه روز از دستم سر خورد و تکهتکه شد. اولین خسارت جدی به وسایل نوی خونه بود. یادمه نشستم روی زمین و بالا سر تکههاش گریه کردم، نه به خاطر خود ماگها! دیگه دیوونهای چیزی که نیستم! به خاطر اون چیزی که اونموقع فکر میکردم اون ماگ نمادش بود، انگار که یه اتفاق بدشگون افتاده باشه. سنم کم بود آقا، خرافاتی هم بودم. ترکیب برنده!
یادمه این مرد چند روز بعد با یه ماگ سرمهای که ظاهرش تا حدی شبیه ماگ فقید بود و روش عکس ماه و ستاره داشت برگشت خونه و گفت «خیلی گشتم که همون رو پیدا کنم ولی نبود. این یکی به نظرم قشنگ اومد برای تویی که شب رو بیشتر از روز دوست داری». اون ماگ سبز کمرنگ با عکس Sylvester و اون ماگ سرمهای ماه و ستارهدار حالا سالها از عمرشون میگذره. کهنه و لبپر هم شدن ولی جزو معدود مواردی بودن که تو چمدون مهاجرت براشون جا باز شد و حالا هر روز این سر دنیا یادآور خاطرات تلخ و شیرین این سالهای پرفراز و نشيب زندگانی مشترکن.
اینهمه قصه گفتم که چی بگم؟ اشیا برای انسانهای مختلف جایگاهها و معانی مختلف دارن. اگر با هم مراودهی نزدیک نداریم لطفا برای من ماگ هدیه نیاورید. با تشکر.