اولش میخواستم برایت ایمیل بفرستم اما وقتی بسته پستیات به دستم رسید به سرم زد حالا که آدرست را دارم، برایت نامه بنویسم. مثل آن وقتها که در لیلآباد زندگی میکردیم و به هم نامه میدادیم. این روزها که خیلی یاد گذشتهها میکنم شاید بد نباشد مثل همان موقعها رفتار کنم و برایت نامه بنویسم. آخرین نامهای که برایت فرستادم را یادت میآید؟ «سارا خیلی ناراحت شدم که دیدم، ساعت آخر، کنار آبخوری داشتی با مریم معتمدی حرف میزدی». خارجیها به این مدل رابطه میگویند بودن در رابطهای که یک نفر در آن Possessive است. میبینی چه خارجی شدهام؟ چهجوری از این چیزها سر در میآورم؟ این را میدانم، چون یکی از دخترهای همکارم Possessive Boyfriend داشت. دوستپسرش زیاد برایش پیام میفرستاد و کنترلش میکرد. اولینبار که توضیح داد چرا با دوستپسرش تمام کردهاست؛ دوست داشتم توی صورتش پوزخند بزنم که دوستپسر غیرتی اسیدپاش ندیدهای که به این زیاد پیام فرستادن میگویی یک رفتار غیرعادی.
سارا چه بد شروع کردم. چرا الان یکهو یادم آمد که نه سلام کردم و نه حالت را پرسیدم. تقصیر فضای مجازیست. دیشب عکسی که در اینستاگرامت گذاشتی را دیدم و شاید چون میدانم دیشب کیک کدوحلوایی خوردی و حالت خوب است، با «سارای عزیزم، سلام» شروع نکردم. به هر حال خیلی وقت است که برای هیچ کسی نامه ننوشتهام و آدابش را یادم رفته. سارا، تو اگر خواستی جوابم را بدهی، لطفا برایم ایمیل بفرست. خودت میدانی که از نامهگرفتن خوشم نمیآید. یاد آن منوچهر کثافت میفتم و این که با چه بدبختیای، با چه کتکها و فحشهایی طلاقم داد. چهقدر دادسرا رفتم تا طلاق بگیرم. اصلاً او بود که باعث شد این همه از تو دور شوم. یادت میآید منوچهر را؟ مردهشور ریختش را ببرد که یک زمانی فکر میکردم خیلی تیپ آرتیستی دارد و قشنگ و جذاب است. مرد جذاب؟ جیم! جیم کیست؟ جیم راز من است سارا. راز 189 سانتی آمریکایی من. منوچهر را یادت میآید که همیشه قد بلندم را میکوبید توی سرم که ظرافت ندارم؟ بیشرف عقده کوتاه بودنش را سر من خالی میکرد. حالا وقتی با جیم بیرون میرویم کفش پاشنهبلند میپوشم و باز هم ازش کوتاهترم. درموردش به هیچکس نگفتم. دوست ندارم بگویم. خودم باورم نمیشود، چه برسد به بقیه. مثل معجزه میماند.
باید هیکلم را ببینی. هر روز صبح میدوم. با لباس ورزشی و موهای دماسبی. به یاد پسر عباسآقا، همسایه دیواربهدیوارمان. یادت میآید قبلترها را که چادر سرم میکردم؟ آن روز را یادت میآید که با هم رفتیم برای سال تحصیلی جدید خرید کنیم؟ خانمجانم گفته بود تا قبل از آمدن آقاجان برگردم. موقع آمدن چادرم عقب رفت، باد زد دستهایم پُر بود و نشد چادرم را خوب بگیرم و بعد هم که افتاد روی شانهام. پسر عباسآقا، جوری مثل یک گاومیش عصبانی آمد طرفم و چادرم را کوبید توی صورتم و داد زد که «چادرت را درست سرت کن پتیاره. ما در این محل آبرو داریم» که فرصت نکردم تکان بخورم. سارا خوب کردم که وقتی به خودم آمدم، کوبیدم توی پایش و دویدم. یادت میآید که با هم، انگار که هماهنگ کردهباشیم، دویدیم؟ چادرم توی هوا تاب خورد و افتاد وسط کوچه. هیچوقت دیگر چادر سرم نکردم. با این که آقاجان تنم را کبود کرد، با این که یک ماه نگذاشت بیایم مدرسه. مریض نشده بودم سارا، آقاجان نمیگذاشت بیایم مدرسه. پسر عباسآقا کجاست ببیند که حالا در سنترالپارک نیویورک با شلوارک کوتاه و موهای دماسبی میدوم؟
با جیم توی مهمانی آشنا شدم. آمد گفت «اگر این گیلاس را هم بخورید فکر کنم خیلی مست شوید و حالتان بد شود» و جوری لبخند زد که بفهمم چه دندانهای سفید سالمی دارد. میدانی چه کار کردم؟ زل زدم توی چشمهایش و نه یک گیلاس، بلکه سه تا را پشت هم خوردم. 10 دقیقه بعد توی توالت موهایم را بالای سرم نگه داشتهبود و پشتم را میمالید و من استفراغ میکردم. بعدش هم رساندتم خانه. گفتم بیا تو و بمان. حالم بد است، میترسم بمیرم. آمد و ماند. صبح برایم پیغام گذاشت که قهوه درست کردهاست و باید میرفت سر کار و امیدوار است که حالم بهتر شود. دست به من نزد سارا. نمیدانم چرا حتا شوکه میشوم. ببین چه به روزم آمده که به اینها فکر میکنم. آن وقت آن منوچهر حیوان وقتی میگفتم نمیخواهم، به زور کار خودش را میکرد و به من عذابوجدان میداد که زن بدی هستم. الان فهمیدهام که به من تجاوز میکرد. جیم این را گفته. جیم میگوید اگر رابطه بدون خواستن من باشد تجاوز است و مهم نیست که منوچهر شوهرم باشد، باید بفهمد که نه، نه است. کاش پسر عباسآقا هم میفهمید نه، یعنی نه که الآن اینجور از رنگ نارنجی بدم نیاید. سارا، از لباس نارنجی بیزارم. نارنجی میبینم سینه چپم تیر میکشد. انگار شرطی شدهباشم، لباس نارنجی میبینم بیاختیار دستم میرود روی سینه چپم که نکند کسی یکهو توی کوچه نفهمد «نه، ولم کن، نمیخواهم»، یعنی نه. اولینبار که جیم از پشت بغلم کرد جوری لرزیدم و با دستم بیاختیار کوبیدم توی چشمش که خم شد و با دست صورتش را گرفت. دید من میلرزم و نفسم قطع شدهاست، چشم ملتهبش را رها کرد و آمد من را گرفت. آبروریزی شد. عربده میزدم «به من دست نزن. به من دست نزن». به فارسی میگفتم اما جیم از حالتم فهمید چه میگویم. نمیدانم چهطور باز هم آمد به دیدنم و مرا خواست.
سارا کاش جیم را ببینی. چشمهایش آبی است و خیلی قشنگ لبخند میزند. دندانهایش از سفیدی برق میزند و قبل از بوسیدنم، از من اجازه میگیرد. هنوز عادت نکردهام که یکی اینقدر به این که من چه میخواهم توجه کند. طراح اسباببازی کودکان است. خواهرش را دیدهام. یک بار هم رفتیم خانهشان. همین اوایل. جالبش میدانی چیست؟ همان روز بود که خواهرزادهاش یکهو خانم شد. حرف زدنم عین خانمجان شده، میبینی؟ توی باغ داشتیم چیزکیک و قهوه میخوردیم که کرولاین از سر میز بلند شد و با شلوارک جین به جای دامن برگشت و به مادرش گفت یک تامپان به من میدهی؟ فکر میکنم خونریزی دارم. جلوی داییاش و من و پدرش این را گفت. فکر کنم یکپارچه سرخ شدم. آنقدر خجالت کشیدم که قلبم درد گرفت. چشمهایم را بستم که نبینم. فکر میکردم الان آقاجانم از پشت شمشادهای ته باغ میآید بیرون و موهایم را میکشد که چرا نماز نمیخوانی پدرسگ؟ و خانمجان با ایما و اشاره و هزار ترفند به آقاجان میفهماند که نمیتواند نماز بخواند. چشمهایم را وقتی باز کردم که جیم دست کشید پشتم و زیرگوشم پرسید «خوبی؟» خوب نبودم. انگار خانمجان و عمهفاطمه هر دو پشتِ در توالت منتظرم بودند که نفری یکدانه سیلی بزنند به صورتم. گوشهایم تیر میکشید. چهطوری خوب باشم جیم؟ کرولاین دوباره آمد نشست پیش ما. پدرش بغلش کرد، سرش را بوسید و پرسید «خوبی؟ چیزی لازم نداری؟» آقاجان من هم خیلی واکنش نشان داد وقتی عمه فاطمه برایش گفت. صورتش از نفرت جمع شد و گفت «جدا بخواب که رختخواب را نجس نکنی». سرم را برگرداندم و به جیم نگاه کردم. وقتی من اینطور شدم، جیم برایم از دمنوشهای خودم درست کرد. برایم کیسه آبگرم آورد و خواست بغلم کند و کنارم دراز بکشد که سرش داد کشیدم برو بیرون. رفت و من تا شب از درد پیچیدم و اشک ریختم. ظرف دمنوش را شکستم و یاد منوچهر بودم که میگفت «حالم از این کثافتکاریهات بهم میخوره.» انگار من میخواستم که اینجوری شود. جیم غیرعادی نیست سارا. من غیرعادی دیدهام.
جیم خوب است اما نمیفهمد. نهایت رنجی که کشیده این است که دو هفته Grounded شد، چون دوستدختر بلوند آمریکایی مانکنش را سر کلاس بوسیدهبود و معلم هم فرستاده بودتش پیش مدیر و خانوادهاش هم تنبیهاش کردند. این نهایت رنج دوستپسر من است سارا. نمیفهمند کثافت زندگی در جایی که من بودهام را. چاقو کشیدن روی پسر مزاحم در خیابان، جلوی کتابفروشی ساعت 9 شب را نمیفهمد که بعد پسره بگوید، «جون! گربه وحشی دوست دارم.» و من تا یک ماه از خودم متنفر شوم که چرا جوری رفتار کردم که حتا از پرخاشگری من هم خوشش آمد و وقتی گفتم مزاحمم شدند، خانمجان بگوید «تقصیر خودت است که تا این وقت شب بیرون میمانی». جیم که نمیفهمد کتک خوردن یعنی چه. یکبار تو مسابقه بوکس در 19 سالگیاش مشت خورده توی صورتش. من هم وقتی به منوچهر گفتم طلاقم بده مشت خورد توی صورتم. وقتی به آقاجانم گفتم میخواهم سینما بخوانم کوبید توی دهانم. دندانم نشکست چون از پلهها افتادم پایین. چون دوست داشتم فیلمساز شوم شکست. مثل فروغ که فیلم ساخته بود و خودش تدوین کرده بود. چون خواستم سینما بخوانم دندانم شکست سارا. وقتی آمدم نیویورک دندانم را درست کردم. با هزار بدبختی. با پولی که از آقاجان به من رسید. موقع مردن هم از من بدش میآمد. به خانمجان میگفت «عرضه نداشتی یک پسر بیاوری، پول مرا این و شوهر الدنگش میخورند». جیم نمیفهمد اینها را سارا. با اینکه دوستم دارد اما نمیفهمد. ازم خواستگاری هم کرده. با انگشتر الماس! گفتم نمیخواهم. همینی که هستیم خوب است. دوست دارم تن آقاجانم در قبر بلرزد که دخترش با مردی که هیچ نسبتی با او ندارد زیر یک سقف زندگی میکند. دوست دارم استخوانهایش درد بگیرد که زن هیچکس نیستم و خودمم. میخواهم اگر جیم اذیتم کرد، بدون هیچ تعهدی راحت ولش کنم. انگشتر الماس نمیخواهم.
نیویورک زمستانهای قشنگی دارد. من هم زمستان آمدم نیویورک. نشد حتا خداحافظی کنیم. چهلم خانمجان دیدمت و همین. بعد مراسم، پول خانه را دادم به وکیل که بروم. از آن قبرستان بروم. سارا خیلی سخت است که حس کنی به هیچجا تعلق نداری، که هیچجا خانه نیست. حالم خوب نیست. دوباره آن جوری شدهام که جیم را میترسانم و گیجش میکنم. نمیداند باید به من نزدیک شود یا نه. من فقط دوست دارم هر روز بدوم. صدای آقاجان توی گوشم میپیچد که «دختره بیناموس، این چه سر و شکلی است؟» پسر عباسآقا از روبهرو میآید، سر زن حاملهاش داد میزند که «تندتر راه بیا و شکمت را بپوشان. باید به همه بفهمانی؟» بعد به من که میرسد لباس ورزشیام نارنجی میشود و سینه چپم تیر میکشد. جای سوختگی روی دستم که منوچهر با اتو سوزاند، میسوزد. باد که بهش میخورد و عرقم سر میخورد رویش میسوزد. چشمهایم هیچجا را نمیبینند. پیچ بلوکی که دکترم در آنجا مطب دارد را که رد میکنم، خانمجان میآید و گریه میکند که «هنوز جوانی، دوباره بچهدار میشوی». روی شکمم میکوبم و به جیم میگویم «توی شکمم قورباغهست، قورباغهها را از توی شکمم دربیار جیم». جلوی خانه خودم که میرسم سرتاپایم خونی است. میروم توی وان آب داغ دراز میکشم و درد زایمان به سراغم میآید.
سارا، نمیدانم چهطوریست که کابوسهایم این روزها خیلی واقعیاند. چرا رهایم نمیکنند؟ انگار دارم تو همان روزهای کثافت زندگی میکنم. نمیدانم چم شده. نمیدانم ممکن است دوباره برایت بنویسم یا نه. اما تو بنویس. برایم ایمیل بفرست. راستی بابت کتاب جدیدت تبریک میگویم. جیم خیلی خوشش آمده و با این که هیچی ازش سر درنمیآورد، میگوید طرح جلد قشنگی دارد. برایم بنویس. به یاد روزهایی که در لیلآباد زندگی میکردیم برایم بنویس.
_لعیا_
**
سارای عزیز،
متاسفم که قرار است به جای نوشتههای لعیا با نوشتههای من روبهرو شوی. لعیا گفته بود که انگلیسی میدانی و من با خیال راحت اینها را برایت مینویسم. لعیا خیلی از تو صحبت میکرد. حتا یک روز کتابی که گویا اخیراً منتشر کردهای نشانم داد و معلوم بود که حسابی به تو افتخار میکند. ایمیلهای زیادی از تو به لعیا فرستاده شده و من مجبور شدم برخلاف میلم آخرینشان را بخوانم که اظهار نگرانی کردهبودی که چرا از لعیا خبری نیست.
سهشنبه پیش لعیا را دفن کردیم. متاسفم که این خبر را به این نحو به تو میرسانم. مچ هر دو دستش را بریدهبود. دیر پیدایش کردم. هیچ کاری از دستم برنیامد. در اتاقش، جدا از قرصهایی که دور از چشم روانپزشکش نمیخورد؛ یک نامه پیدا شده بود که رویش نام تو بود. کاش میفهمیدم که دور از چشم دکترش قرصهایش را مصرف نمیکند. کاش میتوانستم کاری کنم. عکس نامه را برایت پیوست میکنم.
سارای عزیزم،
اولش میخواستم برایت ایمیل بفرستم اما وقتی بسته پستیات به دستم رسید به سرم زد که حالا که آدرست را دارم، برایت نامه بنویسم. مثل آنوقتها که در لیلآباد زندگی میکردیم و به هم نامه میدادیم. این روزها که خیلی یاد گذشتهها میکنم شاید بد نباشد مثل همان موقعها رفتار کنم و برایت نامه بنویسم. آخرین نامهای که برایت فرستادم را یادت میآید؟ «سارا خیلی ناراحت شدم که دیدم، ساعت آخر، کنار آبخوری داشتی با مریم معتمدی حرف میزدی». خارجیها به این مدل رابطه میگویند بودن در رابطهای که یک نفر در آن Possessive است. میبینی چه خارجی شدهام؟ چهجوری از این چیزها سر در میآورم؟ این را میدانم، چون یکی از دخترهای همکارم Possessive Boyfriend داشت. دوستپسرش زیاد برایش پیام میفرستاد و کنترلش میکرد. اولینبار که توضیح داد چرا با دوستپسرش تمام کرده است، دوست داشتم توی صورتش پوزخند بزنم که دوستپسر غیرتی اسیدپاش ندیدهای که به این زیاد پیام فرستادن میگویی یک رفتار غیرعادی. روانکاوم، جیم، یک چیزهایی درمورد این روابط پُرخطر و ناسالم برایم گفته. گفته چون از دوستپسرم برایش گفتهام. فکر میکنم دلیل اینکه این نامه را برایت مینویسم این است که میترسم. روانکاوم میگوید حالم خوب نیست و باید بستری شوم. میگوید روانپزشکم باید داروهایم را عوض کند. درست نمیدانم. سارا من میترسم. دیگر نمیدانم کدام خاطراتم واقعیاند و کدامها نیستند. دکترم متوجه شده است که گاهی خاطرهسازی میکنم. خودم یادم نمیماند اما انگار وانمود کردهام یک دوستپسری دارم. او هم فکرش را نمیکرده که نداشته باشم اما انقدر خاطرات ضد و نقیض تعریف کردهام که فهمیده. سارا کاش میتوانستی بیایی. میآیی؟ خیلی میترسم. احساس میکنم تنهایی از پسش برنمیآیم. سارا خواهش میکنم بیا. کتاب را که برایم فرستادی با خودم گفتم شاید سارا هنوز جایی برایم باقی گذاشته باشد. سارا میآیی؟ خبرش را بهم بده.
پ.ن: سارا من قبلاً هم برایت نامه نوشتهام؟ انگار خاطرهای دارم از نامهای که برایت فرستادم اما یادم نمیماند. همین چیزها مرا میترساند. امیدوارم این صدمین نامهای نباشد که برایت فرستادهام، چون یادم نمیماند.
_لعیا_
پ.ن: سارا، جداً از اینکه با این خبر به این نحو روبهرو شدی متاسفم. اگر احتیاج داشتی با من در تماس باش. متاسفم که لعیا تا این حد تنها بود و با وجود پیشنهادهای مکرر من بهعنوان روانکاوش، دیر تصمیم گرفت که با تو ارتباط برقرار کند. برایم خاطرات زیادی از تو و شهرش تعریف کردهبود. در تمام آنها اسمی از تو هم میآورد و به نظر میرسید به تو وابسته است. آدرس ایمیل و پسوردش را روز قبل از خودکشیاش به من داد. گفت «میدانم حرفهای نیست که به روانکاوت بگویی اما جیم من هیچ کس را ندارم، اگر چیزی شد، لطفاً خبرشان کن». فکر میکردم منظورش بستری شدنش باشد. نمیدانم منظورش از خبرشان کن چه کسانی بود، منوچهر همسر سابقش و پدر و مادرش که نمیتوانند باشند. پدر و مادرش را از دست دادهبود و از همسرش هیچ دلخوشی نداشت. حدس میزنم منظورش تو و دوستپسر خیالیاش بودید. در هر حال به نظرم رسید باید به تو که انقدر پیگیرش شدهبودی و خودش هم خواسته بود، اطلاع دهم. بابت این اتفاق متاسفم و عمیقاً ناراحتم که مجبور شدم این خبر را اینگونه به تو برسانم. ترجیح میدادم طور دیگری با تو که این همه برای لعیا عزیز بودی، آشنا شوم.
_دکتر جیمز رینولدز_