کهنالگوی خیر و شر قدیمیتر از آن است که با آن مواجه نشده باشیم. ردپایش در قصههای کودکی بوده و خدمت ارزندهای نیز به داستانهای فانتزی و علمی-تخیلی کرده است. شناسایی خیر و شر در آلوت که نقش پررنگی در داستان دارد اما آنقدرها هم سرراست نیست. فخرالدین که شخصیت محوری داستان و شیخ سَلَفی و مدرس فقه است و این بین گاهی عملیات انتحاری هم برنامهریزی میکند، به خیال خود در نقطۀ درست ماجرا ایستاده است. چهطور چنین خیالی نداشته باشد، مادامیکه فعالیتهایش در راه خداست، شیخ باکراماتیست و سعی میکند در عظمت آسمان و زمین تفکر کند؟ بنابراین، برداشت فخرالدین از درست و غلط بهگونهایست که میتوان گفت او با منطق خودش انسان درستیست و این منجر به ایجاد نوعی حقبهجانبی و توهمی از مظهر حق بودن برای او میشود. «دیگریسازی»[1] فخرالدین، همکیشان و مریدانش در دنیای داستان که سرکردگان یک گروه تروریستیاند و عملیات انتحاری انجام میدهند، گروهی از حابطیهمذهبها را هدف قرار میگیرد؛ مذهب مضمحلشدهای که برای پرهیز از اشاره مستقیم به مذهب دیگری در داستان برگزیده شده است.
هومی بابا[2] پیشنهاد میدهد ادبیات جهان را از منظرهای مختلفی که فرهنگها لطمههای تاریخی همچون بردگی، انقلاب، جنگ داخلی، قتلعام سیاسی، رژیمهای سرکوبگر نظامی، فقدان هویت فرهنگی و مسائلی از این قبیل را تجربه کردهاند مطالعه کنیم. در آلوت تقریباً تمامی این موارد به موازات و بهسبب یکدیگر اتفاق میافتند. جنگ داخلی بین فرقههای گوناگون مذهبی که با طعنه «آزادیخواه» نامیده میشدند، انقلاب و کودتایی که توسط فخرالدین و مریدانش علیه مذهب رسمی حکومت آغاز میشود، قتلعام و کشتار فجیعی که یک بار مادر فخرالدین را از او گرفته و بار دیگر، این بار توسط او در قالب عملیات انتحاری اتفاق میافتد، نمونهای چند از این لطمههاییاند که فخرالدین از کودکی درگیر آن بوده و سپس خودش عامل آن شده است.
آلوت داستان را از دیدگاه کسی برایمان تعریف میکند که شناخت زیادی از آن نداریم. عادت کردهایم چنین شخصیتی را از ابتدا شیطانی ببینیم. فخرالدین یک ضدقهرمان است. ضدقهرمانی که ویژگیهای بدنیاش مهم است اما دلهرهآور نیستند. او قدرت جسمانی ویژهای ندارد، با این حال از الگوی ضدقهرمانهای خیلی معروف داستانهای فانتزی پیروی میکند. فخرالدین به معنای حقیقی کلمه بدن علیلی دارد، زخم روی پیشانیاش، لنگلنگان راه رفتنش و فک کجش ویژگیهاییاند که مدام یادآوری میشوند. در اینجا نکتهای روشن میشود؛ قرار نیست با ضدقهرمان شکوهمندی -که یادمان نرود خیال میکند قهرمان است- روبهرو شویم. فخرالدین زمانی دلهرهآور و عمیقاً خطرناک میشود که فردی چون او که بهسبب کراماتی نامعتبر و صرفاً آموزش صرفونحو به هممدرسهایها و درنهایت با حمایت فردی با پسزمینهای تاریک و مبهم، حاجی بشیر به این مقام رسیده است چنین قدرتی داشته و حمایت نظامی میشود. این موقعیت مشابه مواجه کودک و یا فردی با روان بیمار است که اسلحهای خطرناک در دست داشته و دیگران را تهدید میکند. درواقع عدمصلاحیت و کفایت اوست که نگرانی اصلی را ایجاد میکند. این عدمصلاحیت با توهم او از آنچه که است ترکیب خطرناکیست که نتایج آن فاجعهبار میشود.
اتفاقی که برای فخرالدین رخ میدهد مثال شفافیست از این که چهگونه مصالح ایدئولوژیکی که فرهنگ غالب در اختیار فرد قرار میدهد به توهم او از هویتش دامن میزند. برای مثال فخرالدین و میرزاجمال، کسانی که در مرکز این فعالیتهای تروریستی قرار گرفتهاند؛ هر دو کودکی سخت و پرخشونتی را از سر گذرانیده و تحقیر شدهاند. فخرالدین در بزرگسالی نیز توسط ملاممد یکی از مدرسان پیشین دارالدرس تحقیر شده بود، البته انتقام این تحقیر را با حمایت حاجی بشیر گرفت و حکم به ارتداد ملاممد داد. فخرالدین حتا بیش از آن هم ملاممد را تحقیر کرد. زندگیاش را بهم زده و دخترش را به زنی در کنار سه زن دیگر گرفت. میرزاجمال که دست راست فخرالدین است، جوان لاابالی متعصبیست که عادت ناشایستی که البته عارضهای روانیست دارد، او مدام خودش را در هر موقعیتی خصوصاً در هنگام تجربه اضطراب شدید لمس میکند، با توجه به پیشینه او در کودکی و روحیه عجیبش حضور او در کنار فخرالدین در مدرسه و پیشگام بودنش در برنامهریزی عملیات با آن شوق غیرقابلوصف عجیب نمینماید و حالا چنین فردی یکی از آغازکنندههای اعتباربخشی به فخرالدین و پروبال دادن به این توهم است. او فخرالدین را تبدیل به «شیخنا»ی آدمهای داستان میکند. حاجی بشیر با حمایت از فخرالدین درمقابل ملاممد روی کرامات فخرالدین صحّه میگذارد. زندانبان فخرالدین صرفاً با شنیدن صوت او حین تلاوت قرآن دلیل اصلی حضور او در زندان را فراموش کرده و حتا پای همسرش را برای کسب شفا و تبرّک به همچون محیطی باز میکند. ایدئولوژی و فرهنگ غالب پیروز شدهاست. آنچه که میخواسته را به خورد سادهلوحانی چون اطرافیان فخرالدین و حتا خودش داده و گروهی که تعقل کافی نمیکنند را هدف گرفته است. اگر به واکاوی عمیقتری بپردازیم، درواقع متهم اصلی برآمدن چنین هیولایی که شبیه به کودکی نابالغ با قدرت زیاد به نظر میرسد فرهنگ غالب است. فرهنگی که درهمتنیده شده است با مفهومی چون دین. تمامی خشونتهایی که در سرتاسر داستان گسترده شده و زندگی فخرالدین را تحتالشعاع قرار میدهد همین عامل است. خشونتی که فخرالدین در کودکی از جانب پدرش و برخی دیگر مستقیماً دریافت کرده و خشونتی که بهواسطه همان تفکرات سبب کشته شدن مادرش و مهاجرتشان شده است. مهاجرتی که بهدلیل خشونت آزادیخواهان و عدمامنیتیست که پدر فخرالدین در خانه و شهر خودش تجربه میکند.
بحث استعمار در آلوت، در درون مرزهای جغرافیایی اتفاق میافتد، بدان معنا که استعمارگران و استثمارشدهها در یک مرز جغرافیایی قرار دارند. این استعمار و تحمیل و سرکوب در سرزمینی که تنوع نژادی در آن زیرسایۀ تنوع مذاهب و فرقههای دینی گوناگون قرار دارد؛ سرکوبی فرهنگی و دینی است. اگرچه به درستی این مرزهای جغرافیایی روشن نمیشوند و با یک جغرافیای تاحدودی فرضی و خیالی مواجهیم اما تمامی نشانهها و اشاراتی که به ایران و برخی استانهای آن چون اصفهان و کرمان میشود حاکی از آن است که ما در خاورمیانهایم و حتا میتوان به برخی از قسمتهای این منطقه چون افغانستان و یا پاکستان هم ارجاع داد. بنابراین وضعیت استعماری در داستان و دیگریسازیای که اتفاق میافتد برحسب تفاوت دینی است. این دیگریسازی در راستای غیرانسانی[3]جلوه دادن دیگری است. دیوار کشیدن میان «ما»ی داستان و «آنها»ی داستان است. «ما» در اینجا سَلَفیها و همکیشان فخرالدیناند و «آنها» حابطیها که به کرّات به مشرک بودن، به «دیگری»[4] بودنشان اشاره میشود. وحشیهای (از دیدگاه استعمارگران) ترسیمشده در آلوت گونهای از زیبایی مشرکانه دارند. آنها میتوانند «دیگریهای عجیب»[5] تلقی شوند. اگرچه همچنان دیگری و در این رویکرد وحشی و «کمتر انسان» باقی میمانند. حابطیهای مشرکِ داستان، به دموکراسی میان جن و پری و گیاهان باور دارند، به وجود پیامبری از میان خودشان براساس همان آیاتی که فخرالدین و همکیشانش به آن اعتقاد دارند. درست نبودن این امر آنچنان برای فخرالدین بدیهیست که سعی در حذف این گروه دارد. در جای دیگری نیز به مراسم عجیب این فرقه که روی سنگهای داغ راه رفته و دچار چنان خلسهای میشوند که گرمای سوزان سنگها را احساس نمیکنند و دلیل این امر را اعتقادات و ایمانشان میدانند اشاره میشود. روش دیگری برای دفرمه ساختن حالت انسانی گروهی که از دید فخرالدین نیاز به موردتحمیل قرار گرفتن فرهنگ و کد دینی و اعتقادی دارند. این مراسم چنان اهانتآمیز جلوه میکند که میرزاجمال برای اثبات پَست[6]بودن این مذهب پیشنهاد ایجاد حلقهی انسانی آتشین در میان جمعیت را مطرح میکند. به این بهانه که اگر این اعتقادات برتری[7]دارند پس حابطیها نجات خواهندیافت. باور به برتر بودن چنان مسجّل است که چنین مراسم بینهایت مشرکانهای که نوعی مبارزهطلبی و نمایش وجوه راستین مذهبشان است برای فردی چون میرزاجمال قابلتحمل نیست.
مواجه فخرالدین با زنان زندگیاش تناقض و تضاد عجیبی با آنچه از قشری که او نمایندۀ آن است انتظار میرود دارد. فخرالدین با پیرزن یهودی تندی نمیکند، فخرالدین بهگونهای دائماً در فکر مادرش است و بهنحوی گناهکارانه او را تحسین میکند. در خلوت خودش باسواد بودن مادرش را مرور کرده و یا عذابی که مرگ مادرش برای او داشته است را به یاد میآورد. او در یک روز چهار همسر اختیار میکند، تا اندازهای میشود گفت این تنها عمل مذموم او در زندگی زناشوییاش است. فخرالدین از همسرش برای داشتن رابطه کسب رضایت میکند و این همان نکتهی عجیبیست که از فردی چون او انتظار نمیرود. در میان زنان فخرالدین، بتول بسیار حائزاهمیت است. فخرالدین در شب عروسیاش، هنگامی که چهار زنی را که اختیار کرده برای اولین بار ملاقات میکند و به بررسی هر کدام از آنان میپردازد، متوجه اشتباهش در انتخاب بتول میشود. بتول هندی یا کشمیریست؛ پوستش تیره است و تمام آن چیزی که فخرالدین در او میبیند همین است. فخرالدین بینهایت احساس پشیمانی از این تصمیم میکند تا زمانی که مواجهاش با زن زندانبان که به بتول شباهت داشت میل جنسی او نسبت به همسرش را برمیانگیزاند. بتول قربانی سرکوب مضاعف[8]است. تلاقی رویکرد پسااستعماری و فمنیسم در اثر و شباهتی که سرکوب پدرسالار و سرکوب استعمارگران بهوجود میآورند در این نقطه از اثر نمایان میشود. بتول قربانی ایدئولوژی استعماری که او را بهدلیل نژاد بیارزش میداند و ایدئولوژی پدرسالار است که این بار بیارزشی او را بهدلیل جنسیتش میداند. زنان دیگر فخرالدین مورد اول را تجربه نمیکنند. آنها ظاهر و رنگ پوست مطلوبی برای فخرالدین دارند. تقلیدگری[9]برخاسته از استثمار در این رویکرد در بتول قابلرویت است. او تبدیل به زیردست یکی دیگر از همسران فخرالدین شده و برای کسب رضایت و پذیرفتهشدن چون او رفتار میکند و یا اوامر او را اجرا میکند. ذهنیت دوپاره[10]، این حس که بتول نمیتواند از آنچه که بوده رها شود (بتول نمیتواند فکر گوشهای سوراخنشده را از ذهنش پاک کند) و همچنان با وضعیت فعلیاش نیز خو گرفتهاست و حتا میل به ادامهدار شدن آن دارد (بتول میخواهد پسرش عبدالرزاق جا پای پدرش بگذارد) اثر دیگریست که برخاسته از این وضعیت استعماریست. او همچون یک سوژهی استعماری رفتار میکند.
در رویکرد پسااستعماری برای به انقیاد درآوردن مردم بیگانه (در آلوت این بیگانگی با دین پیوند خوردهاست)، ملت استعمارگر لازم دارد خودش را قانع به تفاوت بیگانگانش کند و این تفاوت باید به نقطهنظری منجر شود که آنها را پست و کمتر انسان به تصویر بکشد. شاید مهمترین انگیزهای که برای این استعمار میتوان در نظر گرفت نیاز به قدرتمند، درکنترل بودن و برتری باشد. بنابراین استعمارگرایی به دنبال زمین باروری از احساس ناامنیست که بذرش را در آن بکارد. سطرهای آغازین قصه را به یاد آوریم:
«روزی که به دنیا آمد سرک کشیدهبودم توی خانهشان تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم. یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم-هشتم میشد، قاعدتاً بغداد میرفت و آنجا فقه میخواند و سرآخر به کرسی درسی تکیه میزد...»
این جملات چه کسی است؟ چه کسی فخرالدین را اینطور زیرنظر گرفت و میتوان گفت برگزید؟ فخرالدین، سَرکردهی گروه تروریستی، شیخ باکرامات، همهکارۀ دارالدرس، کسی که عملیات انتحاری را او برنامهریزی میکند و محصلّان را شستوشوی مغزی میدهد و یک استعمارگر تلقی میشود، خودش قربانی یک استثمار دیگر است. فخرالدین نتوانست هیچگاه خیلی خودش باشد؛ او موجودیتش را با آلوت شریک شدهاست. او تحتانقیاد آلوت است. فخرالدین همان زمین باروری از احساس ناامنی بود برای بذر تفکرات استعماری آلوت. مخاطب آلوت را میشناسد. او شیطانزادهایست که توبه میکند، نوح را برای نفرینش ملامت میکند. تردید، تنوعطلبی و هیچگاه راضی نشدن فخرالدین بیسبب نیست. میتوان با اغماض گفت وضعیت و تردیدی که فخرالدین گاهی به آن دچار میشود بهگونهای التقاطی[11]ست که بهعنوان سوژه استثماری تجربه میکند. در بافتار رابطه دوسویه آلوت و فخرالدین التقاط میان فرهنگها که در حالت عادی این رویکرد با آن آشناییم دیگر معنایی ندارد. این التقاط همآوری دو هویت و دو تفکر را شامل میشود؛ تزویج آلوت و فخرالدین است. آلوت شیطنتآمیز گاهی خودش را نشان میدهد، در قسمتی از اثر از زبان او میخوانیم:
«میرزاجمال یک ساعت قبل از نماز مغرب برگشت. من کُنج حیاط مدرسه، بالای سر فخرالدین بودم و طبق معمول میرفتم و سر میکشیدم توی فخرالدین.»
پس از برخورد فخرالدین در اواخر داستان با جسد دختری که او را دفن کرده و برای خواندن نماز میت از همراهانش جدا میشود، آلوت کنترل اوضاع را به دست میگیرد. او سوژه استثماریاش را کنار میزند. فخرالدین دیگر فخرالدین نیست، او هویتش را از دست داده و آلوت بن هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس است. آلوت توضیح میدهد که چهقدر این فخرالدین پختهشدهای که مجنون شده و نه مجنون بهمعنای کسی که دچار زوال عقل شدهاست بلکه مجنونی که باید به گیاهی که به بلوغ خود رسیده و شکوفه دادهاست تعبیر شود را بیشتر دوست دارد. آلوت و فخرالدین یکی میشوند؛ دیگر معلوم نیست کدام در شکم کدام است. استعمار تمام و کامل پایان میپذیرد. حالا آلوت بهدنبال سوژه دیگریست. شاید بتول معتقد باشد عبدالرزاق میتواند جا پای پدرش بگذارد، اما آلوت که نشانههایی از کلیشهزدگی جنسیتی نیز در آن مشهود است عبدالرزاق را که خصوصیاتی دخترانه دارد مناسب نمیداند. هیچکس مثل فخرالدین نمیتواند جوری دل تاریک آلوت را بلرزاند که دلش بخواهد اسم فخرالدین را نوشته و بخورد.
دوست داشتن آلوت کار سختیست؛ طبیعیست که بهعنوان مخاطب خاورمیانهای برای خواندن بسیاری از پاراگرافهای کتاب نیاز به یک زیرنویس متحرک و حتا رسا داشتهباشیم که هشدار دهد «محتوای حساسیتبرانگیز؛ محتوایی که ممکن است از انزجار به خودتان بپیچید و لعنت بفرستید بر دنیایی که این مناسبات در آن واقعیست و منحصر به کتابی به نام آلوت نمیشود.» بنابراین دوست داشتنش مثل دوست داشتن شخصیت محوریاش راحت نخواهدبود. مواجه با آلوت در سه مرحله اتفاق میافتد. مرحله اول «انزجار» است. انزجار از شخصیتها، از اعمالی که انجام میدهند، از حقبهجانبی و اعتقاداتشان. این مرحله یک باتلاق است، باتلاقی که اگر مخاطبِ مخالف ایدئولوژی غالب، قادر به جداسازی اعتقاداتش از روند داستان نباشد در آن گرفتار شده و تا انتها درگیر نفرتورزی باقی میماند. مرحله دوم اما «درک» است. از هشتی و دالان گذشته و وارد صحن بیرونی قصه میشویم. در اینجاست که درمییابیم این لایه رویی داستان در خدمت لایه دوم بوده و وظیفهاش را نیز به انجام رسانیدهاست. در این مرحله مخاطب درمییابد که چرا شخصیتها این گونهاند. منطق شخصیت محوری داستان چیست و دلیل این که چرا تصمیمات عجیب زیادی اتخاذ میکند واکاوی میشود و البته مرحله سومی هم در کار است. مرحلهای که حکم ورود به اندرونی قصه را دارد، به ناخودآگاه اثر. مرحلهای که شاید خود داستان از وجود آن مطلع نباشد. در این قسمت انتقادی که از افراط ناشایست در بافت داستان در مرحله دوم اتفاق میافتد، با آشکار شدن پشتپرده کمی رنگ باخته و مخاطب را راضی نمیکند.
نزدیک شدن اثر به سوژهای چون دین و تکفیریها و سرکردگان این گروهها که فخرالدین نماینده این قشر است از این زاویه و صحتبخشی به این تفکر که «شیطان هیچگاه زاده نمیشود و ساخته میشود» قابلتحسین است؛ اما جداسازی و بیرون کشیدن میل غیرانسانی این افراد در قالب شخصیت مستقلی چون آلوت و گرفتن انگشت اتهام بهسوی او که این تفکرات ریشه در وسوسههای او دارد شاید از منظر ادبی قابلتأمل باشد اما از منظر اخلاقی پذیرفتنی نیست. فخرالدین همذاتپنداری و یا حتا ترحم مخاطب را برمیانگیزد و مخاطب تاحدی قانع میشود همه چیز بهخاطر آلوت تا این اندازه اشتباه پیش میرود. نقش ایدئولوژی کمرنگ و حتا گاهی مبرّا از تقصیر میشود. به گونهای که اصل قضیه (ایدئولوژی دینی) چندان سرزنششدنی نیست و این انتخاب مسیر اشتباه، درواقع پذیرفتن آلوت است که منجر به تباهی میشود.
[1] Othering
[2] Homi Bhabha
[3] Dehumanizing
[4] Other
[5] Exotic Others
[6] Inferior
[7] Superiority
[8] Double Oppression
[9] Mimicry
[10] Double Consciousness
[11] Hybridity