مروارید
مروارید
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

عروسی شغال‌ها

Kitsune No Yomeiri - Fox's Wedding
Kitsune No Yomeiri - Fox's Wedding

ماشین سفید از ورودی پیچید و رو به دریا ایستاد. لکه‌های شنی‌رنگی که تمام قسمت‌های ماشین را پوشانده بودند با شروع بارش باران تبدیل به گِل می‌شدند. مرد چند دقیقه‌ای بی‌حرکت در ماشینش نشسته بود و بعد از ماشین پیدا شد و رو به ساحل ایستاد. باران آرام‌آرام شدت می‌گرفت و مرد هیچ کلاهی بر سر نداشت. ته‌مانده سیگاری را از روی زمین برداشت و اول در جیب کاپشنش که روی سینه‌اش دوخته‌شده بود گذاشت، بعد سیگار را از جیبش درآورد و به سمت ماشین رفت، در سمت راننده را باز کرد و سیگار را در چیزی گذاشت. دوباره مقابل دریا ایستاد. نگاهم کرد و خیلی زود سرش را چرخاند و به غرب نگاه کرد. بابا زد روی شانه‌ام. «سفت بَیر». بابا تورها را باز کرده بود. تورهای بزرگ ماهی‌گیری که روی ساحل پهن شده بودند و بابا حالا داشت تورها را دور میله می‌پیچید. «دَپیچِنه». سر تکان دادم. به مرد نگاه کردم که تقریباً به ساختمان بلوک‌چینی‌شدۀ نیمه‌کاره رسیده بود. «الان میام». تورها را روی ساحل انداختم و به همان جهتی که مرد رفته بود دویدم. از جایگاه دری که نصب نشده‌بود وارد ساختمان شد. صدای برخورد حلب‌های سقف با تیرهای آهنی با زوزه‌ی باد همراه می‌شد و در فضای خالی ساختمان می‌پیچید. دیواره غربی تقریباً از بین رفته بود. دریا از پس شکاف عظیمی در دیوار شمالی دیده می‌شد. هیچ بخش ساختمان را گچ یا سنگ‌کاری نکرده‌بودند. تفاوت رنگ خاکستری بلوک‌های سیمانی و نارنجی آجرها موقعیت پنجره‌ها را روی دیوارهای دیگر نشان می‌دادند. از لابه‌لای موزاییک‌های کف ساختمان، گیاهان خودرو روییده‌ و تمام بخش غربی و شمالی ساختمان را خزه پوشانده بود. جنوبی‌ترین بخش ساختمان به‌واسطۀ نوری که از سقف می‌تابید خشک‌ترین قسمت ساختمان بود. سقف حلبی تا یک‌سوم انتهایی ساختمان به سمت جنوب کار گذاشته شده بود و بعد از آن با نگاه کردن به سقف، فقط تیرهای آهنی اسکلت دیده می‌شدند که پیچک‌هایی هم دور آهن‌ها پیچیده بودند و کمی از آن‌ها از سقف آویزان شده بود. از قسمت خالی و پوشیده‌نشدۀ جنوبی سقف نور آفتاب و هم‌زمان باران وارد ساختمان می‌شد. در فاصلۀ بین پنجرۀ پُرنشده با آجر صنعتی و جایگاه در ایستادم. مرد زیر نور آفتاب ایستاده بود و خیس می‌شد. یک سر و گردن کوتاه‌تر از قد پنجره‌ها بود و سیاهی کاپشن کوتاهش با بارش باران پررنگ‌تر می‌شد. ته‌مانده سیگار دیگری را از روی زمین برداشت، دستش به سمت جیب روی سینه‌اش رفت که متوقف شد و ته‌مانده را در دستش نگه داشت. به سمت شمال ساختمان رفت و به جایی که پیش از آن ایستاده بود چرخید و گفت «بیا این‌ور خیس می‌شی». خودم را عقب کشیدم و بی‌حرکت ایستادم. به دست‌هایم نگاه کردم، می‌لرزیدند. از جایی که ایستاده بودم تکان نخوردم. دقایقی همان‌طور در سکوت ماندم. بابا کمی به ما نزدیک‌تر شده بود. داد زد: «بور وِنه دِنبال». از جایگاه خالی‌شده در به داخل ساختمان نگاه کردم. مرد روی زمین دراز کشیده‌بود. به سمتش دویدم. کنارش زانو زدم «آقا خوبی؟ آقا؟». داد زدم «بابا». چشم‌هایش را باز کرد و به من نگاه کرد. «خوبیم». دست‌هایم را مشت کردم. بابا به سرعت خودش را به داخل ساختمان پرت کرد. نگاهش به من و مرد بود که از روی زمین نیم‌خیز شده بود. گفتم: «خوبیم. فک کردم چیزی شده». مرد ایستاد. من هم از جا بلند شدم. بابا که نایلونی را روی سر و صورتش کشانده بود جلوتر آمد. «هِوا زود تاریک بونه». مرد نگاهم کرد. «بابام خیلی فارسی نمی‌دونه. بهتره از این‌جا بریم. این ساختمون ممکنه ریزش کنه. الان هم گاوگُمه، خورشید داره می‌ره. به ما که شبا تنها پرسه می‌زنیم همیشه می‌گه تِنار آدمه شال خِرنه. یعنی...» مرد گفت «شال یعنی شغال». سر تکان دادم. نگاهش کردم، بعد به بابا نگاه کردم. مرد نگاهش را از من برداشت و به نقطه‌ای روی زمین خیره شد. بابا آمد و مرد را تکان داد. مرا کنار زد و مرد را از ساختمان بیرون برد. باران هم‌چنان می‌بارید و هوا تاریک شده بود. بابا صورت مرد را که به نقطه‌ای خیره مانده بود رو به آسمان گرفته بود و قطرات باران روی صورت مرد می‌نشست.


چشم‌هایم را باز کردم. در ماشین خودم، پشت فرمان نشسته بودم. آبان رو به دریا سیگار می‌کشید. کلاه بارانی سرمه‌ای‌اش را روی سرش کشیده بود. دوست داشتم موهایش خیس شوند و تماشایش کنم. لبه‌های بارانی‌اش گِلی شده بود. به سمت ماشین چرخید و نگاهمان در هم افتاد. به سمتم آمد. پیاده شدم که او نیاید. سر جایش ایستاد و سیگارش را با کف کفش مخصوص کوهنوردی‌اش خاموش کرد. ته‌مانده سیگار را در جیب کوچک روی سینه‌‌اش گذاشت. با دو قدم مقابلش ایستادم. از من یک سروگردن کوتاه‌تر بود. ته‌مانده سیگار را از جیب برزنتی روی سینه‌اش بیرون کشیدم. به سمت ماشین رفتم که داد زد «رو زمین نه». در ماشین را باز کردم و ته‌مانده را در کیسه پلاستیکی که آشغال‌های سفر را در آن ریخته‌ بودیم انداختم. لبخند زده بود. عادتش را می‌شناختم، دوست‌هایمان می‌گفتند «آبان خیلی محیط‌زیستیه.» کنارش ایستادم و به دریا نگاه کردیم. آبان سیگار دیگری روشن کرده‌بود. باد، باران را از غرب روی صورت و گونه‌هایمان می‌نشاند. آبان به موهایم اشاره کرد. «سرما نخوری؟» شانه بالا انداختم. پدر و پسری کمی آن طرف‌تر با تورهای بزرگ ماهی‌گیری مشغول بودند. در ساحل خلوتی‌ که آدرسش را غزاله به ما داد که خودش اهل همین اطراف بود، با آبان ایستاده بودیم. جز ما و پدر و پسر ماهی‎گیر کسی نبود. پسرک نگاهش به ما بود. آبان به جایی در سمت چپ‌مان اشاره کرد. «بریم اون‌جا؟» یک ساختمان بلوک‌چینی‌شده نیمه‌تمام را نشان داده بود. بدون هیچ حرفی به طرف ساختمان رفتیم. معلوم نیست چه کسی پول بی‌زبان را دور ریخته و پنجره‌های ساختمان متروک را با آجر پُر کرده است. آجرهای نارنجی که نشان می‌دهند کجاهای دیوار پانچ شده بود. غرب ساختمان را خزه برداشته بود، رطوبت این‌جا حضورش را این‌طور نشان می‌داد. آبان زیر نور تابیده‌شده از سقف ایستاد و کلاه بارانی‌اش را از سر برداشت. تورهای شکافته‌شدۀ بزرگ ماهی‌گیری در گوشه‌ای تلنبار شده بود. آبان به موهایش دست کشید. دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز او که با موهای نم‌دار ایستاده بود نگاه کنم. سیگاری را که کمی پیش روشن کرده‌ بود خاموش کرد. دستش به سمت جیبش رفت، سرش را بلند کرد و به من که خیره نگاهش می‌کردم نگاهی انداخت و خندید. صدای خنده آبان در فضای خالی ساختمان طنین انداخت و هم‌زمان با وزش باد شدیدی شد که یک بخش از حلب معلق را با شدت زیادی به تیرهای آهنی کوباند و مرا از جا پراند. «خیس می‌شی، بیا این‌ور». سر جایش باقی ماند و دستی به دیوار کشید، نوک انگشتانش را بویید و انگار که خوشش نیامد. ته‌مانده سیگارش را به دستم داد و سیگار دیگری را میان لب‌هایش گذاشت. دستانش را دور شعلۀ فندک گرفت که باد خاموشش نکند. «می‌دونی مردم این‌جا، به وقتی که هوا مثل الانه چی می‌گن؟ وقتی هم بارون می‌باره، هم خورشید تو آسمونه؟» نگاهش کردم که دستش بین موهایش رفته بود و موهای نم‌ناکش را مرتب می‌کرد. ادامه داد «می‌گن شالِ عروسیه. شال به زبون اینا می‌شه شغال». دور خودش چرخید و پشت سر هم ‌گفت «عروسی شغال، عروسی شغال». ایستاد و موهایش که لحظاتی پیش مرتب‌شان کرده‌بود، روی پیشانی‌اش ریختند. روی زمین دراز کشید. «تو هم بیا». کنارش دراز کشیدم و نگاهش کردم که می‌لرزید. «اینا شغال‌هاشون هم عروسی می‌کنن، بعد وضع ما رو ببین.» دیگر نمی‌خندید. سیگار میان انگشت‌هایش می‌لرزید. نوک انگشتانش را بو کرد. «بوی ماهی مرده نمیاد؟» چشم‌هایمان را بستیم. صدای دویدن آمد، نخواستم چشم‌هایم را باز کنم. «آقا خوبی؟ آقا؟ بابا». چشم‌هایم را باز کردم. پسر ماهی‌گیر بود که حواسش پی ما بود. «خوبیم». پدرش از صدای او خودش را به ما رسانده بود. نیم‌خیز شدم، معلوم نبود مرد از دیدن ما چه واکنشی نشان دهد. پسربچه به پدرش گفت «خوبیم. فک کردم چیزی شده». بلند شدم و ایستادم. پسر هم از جا بلند شد. صورت مرد معلوم نبود، جلوتر آمد و چیزی به زبان خودشان گفت که تاریکش را فهمیدم. به پسرش نگاه کردم که حرف‌های پدرش را معنی کند. «بابام خیلی فارسی نمی‌دونه. بهتره از این‌جا بریم. این ساختمون ممکنه ریزش کنه. الان هم گاوگُمه، خورشید داره می‌ره. به ما که شبا تنها پرسه می‌زنیم همیشه می‌گه تِنار آدمه شال خِرنه. یعنی...» حرفش را قطع کردم. «شال یعنی شغال». به آبان نگاه کردم که روی زمین دراز کشیده بود. موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بود. می‌خندید. مچ دست‌هایش قرمز بودند و خون ازشان روان شده‌ بود. «می‌خوام شغال شم بهمن، تو هم اگه شغال شی، یه روزی که بارون می‌باره و خورشید هم تو آسمونه عروسی شغالا می‌شه». قلبم دیگر نزد. مرد ماهی‌گیر سمتم آمد. مرا که خیره به آبان بودم، بیرون برد. می‌خواستم بگویم «پس آبان؟» اما نتوانستم. حالم خوب نبود. مرد صورتم را رو به آسمان گرفت. قطرات باران را روی صورتم حس کردم. باران خون مچ بریدۀ آبان را هم می‌شست؟

داستان کوتاهادبیات بومی مازندرانqueerداستان فارسی
جادوگر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید