مروارید
مروارید
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

هنوز هم ساحره‌ها را می‌سوزانند.

کاش تابستان نباشد. سوختن در تابستان پُرشکوه نیست. در زمستان اما اگر بسوزی جور دیگری‌ست. بخار می‌کنی، اوج می‌گیری، تماشایی می‌شوی؛ تماشایی با آن کلاه بلند و لبخند 5 ساله. یک نفر خندید و پرسید بزرگ شدی چه‌کاره می‌شوی؟ می‌خواهم ساحره شوم که در میدان شهر آتش بگیرم. مادر اشک می‌ریخت و می‌گفت سرانجام من چه می‌شود؟ مادر از زبان مارها می‌ترسد. دکتر اِف می‌گفت زبان مارها را نمی‌دانم؛ ولی من می‌دانستم چه می‌گویند. گفتم: «دکتر اِف، باور کن زبان مارها را بلدم. یکی‌شان به دهانم بوسه زد، از همان روز زبان‌شان را بلدم.» مادر گریه می‌کرد و به دکتر اِف می‌گفت سرانجام من چه می‌شود؟

اگر در زمستان بسوزی شاید باران ببارد، برف ببارد. می‌سوزی و برف روی خاکسترهایت، روی تن نیم‌سوخته‌ات می‌نشیند. خیس شده بودم. دوس داشتم باران از من ببارد. دست‌هایم را بالای سرم نگه دارم، بخندم که باران از دست‌های من می‌بارد. دکتر اِف؟ پس چرا در من جادو نبود؟ نمی‌شود یک بار مرا از هم باز کنی و در من جادو بگذاری؟ می‌خواهم کمی از مچ دست‌هایم را پاره کنم و به مادر نشان دهم که در من جادوست و می‌توانم به زبان مارها حرف بزنم.

دکتر اِف مرا به کناری کشید، شکوفه‌ها زیر پایمان می‌ریختند. دکتر اِف گفت اگر ادامه دهی رازت را می‌فهمند. شکوفه‌ها برای شنیدن راز ما خودکشی می‌کردند. گریه می‌کنند و مرا صدا می‌زنند. به زبان مارها می‌گویم بله؟ بیش‌تر گریه می‌کنند. انگار یک بار دیگر هم مُرده بودم. دست دکتر اِف را گرفتم و گفتم مرا می‌سوزانند، آخرش مرا می‌سوزنند. نه، نمی‌ترسم اما هر چه بیش‌تر آتش می‌گیرم، کم‌تر به یاد می‌آورم. محو می‌شوم. صفر، یک، یک، دو، سه، پنج، هشت، سیزده، بیست‌ویک،... دوبار یک ساله بوده‌ام و هیچ‌گاه یازده ساله نبوده‌ام، این‌ها سال‌های زندگی من است. هجده سالگی چگونه است؟ اول سیزده ساله بوده‌ام و بعد بیست‌و‌یک ساله و قرار است سی‌وچهار ساله شوم. دکتر اِف می‌گوید اگر ادامه دهم رازم را می‌فهمند. اگر در من جادو نباشد دیگر رازی نیست. گفت بزن، دارد می‌سوزد. مادر گریه کرد و گفت باید کاری کرد. ببین مادر، نگران سرانجام من نباش. آخرش ساحره شده‌ام و در میدان شهر آتش گرفته‌ام و به زبان مارها می‌خوانم. نگاهم می‌کنند و هیچ‌کس شیون نمی‌کند.

مادر دوست ندارد سوخته شوم. دوست دارد با آن مرد زیبا ازدواج کنم و از چشم‌هایم باز هم روی زمین باشد. این‌ها ساحره‌ها را می‌سوزانند، مرا می‌سوزانند، دختر مرا هم که ساحره می‌شود می‌سوزانند. به مادر نمی‌گویم که خواب دیده‌ام پسرم می‌گوید «مادر، عاشق مرد دیگری شده‌ام» می‌ترسم او را هم بسوزانند. نسل من از خاکستر است مادر. دکتر اِف گفت بخواب 9 ساله‌ات است و فرزندی نداری. 9 ساله نیستم، نمی‌شوم. من هشت و بعد سیزده ساله می‌شوم. در بیست‌ویک سالگی باید به همه نشان دهم که در من جادوست. بیست‌ویک ساله که می‌شوی، به آتش می‌کشندت و رگ‌هایت را پاره می‌کنند که مطمئن شوند مثل خودشانی، از انگشت‌هایت جادو روی زمین می‌چکد. برایم هلهله کشیدند که مثل خودشانم. کار دکتر اِف بود که مرا باز کرد و در رگ‌هایم جادو ریخت و کسی رازم را نفهمید.

مچ‌های پاره‌شده‌ام را نشان مادر دادم. بلندبلند خندیدم. مادر مثل خودشان نیست. مادر انسان است و در رگ‌هایش جادو نیست و برای من که زبان مارها را بلدم اشک می‌ریزد. نگران سرانجام من است و به کسی می‌گوید که خسته شده است. دوباره نه، دوباره نه. دکتر اِف هم مثل خودشان است، مثل من است. در رگ‌های او دانش است و داد می‌زند و دستور می‌دهد که من نسوزم. مثل مادر شیون نمی‌کند. سرد است. خیلی سرد است. روح جنگل‌های شبنم‌زده روی من دست کشید، می‌لرزم. زمستان است. خیالم راحت شد که در زمستان می‌سوختم. مرا سوختند تا مردم شهر گرم شوند. از مچ دست‌هایم شروع به سوختن کرده‌ام. سی‌وچهار سالگی‌ام را نمی‌بینم. باد می‌وزد و در هوا پخش می‌شوم و دیگر نیستم.

سیال ذهنادبیاتساحرهدکتر فاستوس
جادوگر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید