مصطفی
مصطفی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

زیستِ شرقی


صبحانه‌ای از آغوش و

تولد بوسه‌های مسکوت

در انحطاط زبان‌هامان

که به تیغی مصلوب بودیم

و از شب آویزان.

آن شب که

حادثه از لب‌هامان فرو ریخت

تا درد حُقنه شده

به میانه‌ی گلو بفشارد،

چکمه‌های سربازان

صدای تیک تاک ساعت‌مان بود.

در زیست شرقی

تداوم بمباران اشک

در تنازع بقا

به آوار تخت‌خواب‌هامان

پناه می‌بردیم.

پاهای ویران از پای‌بست

مغروق آب و برق مجانی

سرهای مشوش و قلب‌های لرزان

از عشق به باروت؟

ترسیدم.

دستت را دراز کن

تا که زندگی

نگاهم کن

تا که اطمینان

صدایم کن

تا که نترسم

از انزوا در اجتماع بمب‌ها

این تن به زوال دودها در آسمان سپرده خواهد شد.

خورشید می‌آید

و خاطرات سیاه را

از میان ابرها کنار می‌زند

تو بمان

تا روز بشکفد

تو بمان در پناهگاه آوار

تا نور بتابد

از میان گَرد و دود

به خال زیبایت

در کنار آن دو قلب خندانت.

آن روز که تفنگ

از قنداق شانه‌ی سربازان

بر زمین سبز دامان کوه استوار گردد

تو خواهی بود

تا خاطرات‌مان را بازگویی.

نوشتن، نوشتن، و ننوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید