«در این سرما
گرسنه، زخم خورده
دَویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم آزاد»
مهدی اخوان ثالث
آزادگی معنیِ غرور میدهد؛ غروری لذت بخش و شیرین برای جانی خسته و افسرده از روزمرگیهای پوچ. زمین تا آسمان فاصلهای است بین معانیِ غرور و حضور؛ البته هنگامی که انسان دو دسته میشود: «فرادست و فرودست». چشمِ فرادست آزادگی را در استقلال مالی بیشتر میبیند و غروری که از مدرن بودن زندگی خود و بازنمایی آن بدست میآورد را در قاب طلایی بر سر در اعتماد به نفس خود میآویزد و در چشم فرودستان میکند.
اما برای فرودستان قضیه فرق میکند؛ زمین تا آسمان بسیار تلخ میشود. این فاصله بوی خون میدهد، یا بوی جنگ یا حتی رنگ؛ تیرهترینش. فاصلهای که آزادگی را دست نیافتنیتر از ظاهرش میکند و تمام متدهای برنامه ریزی و هدفگذاری سمینارها را زیر پا له میکند.
در این میان اعتماد به نفس زخم میخورد و بوی خون و تکرار جنگ با اعصاب ضعیف به مغز مخابره میشود. درد جنگ روزانه و مرگ شبانه، تکرار و تکرار میشود و تصاعد مییابد. او که این درد را میکشد در جامعهای که غرورش را از مدرنیته و زندگی راحت میگیرد جای نخواهد داشت. او ناخوداگاه یا خوداگاه از جامعه حذف خواهد شد اما هنوز حضور دارد. مرگِ فلسفی یا غیابِ حضور به معنای واقعی. تلختر آن است که این فلسفه را درک کند؛ اینجاست که خود را در پوچترین حالت ممکن میبیند.
چارهای ندارد جز آنکه در این پوچی برای بقا بِدَوَد و بجنگد. روزانه و مکرر میدَوَد؛ این دویدن ضعیفش میکند. این ضعف آنقدر بزرگ میشود که از درونش بیرون میزند و جلوی چشم همگان قرار میگیرد. او ضعف خود را میبیند؛ ضعفی که خورهی جانش میشود و سمّی است برای غرورش. او که تا پیش از دیدن ضعف خود حاضر بود، آرام آرام پروسهی غیاب را طی میکند. در این پروسه میکوشد تا باقی بماند؛ پس برای بقا، تن به حضوری اجباری و تلختر میدهد که شاید سختتر از دویدنِ پیشین باشد. این حضور اجباریِ سخت، بیش از پیش ضعیفش میکند و غیاب بیشتر را نتیجه میدهد. حضور تلخ او که باعث غیاب تلخترش است، دلیلی میشود برای حضور شیرین فرادست. او جان میدهد تا جان بگیرد اما جانش را به فرادست داده است.
در حقیقت حضور فرودستان از ابتدا تلخ بوده است؛ گذشتهای تلخ که وضعِ حال را تلختر میکند و مجموع این تلخی که بر آیندهای مبهم افزوده میشود. دیگر روز تولدش را جشن نخواهد گرفت؛ چون او را در تلخترین محیط حاضر کرده و شاید به بند کشیده است. اگر کودک است، بازی ندارد. اگر جوان است، جوانی نمیکند. اگر میانسال است، طعم زندگی زنانشویی را نمیفهمد. اگر کهن سال است، استراحت نمیچِشَد. و بعد میمیرد. او در این چند سال وظیفهی کمک به قدرتمندتر شدن فرادستان را به خوبی ادا کرده و مرگ شریف دستمزد خوبی برای او خواهد بود. بازی تمام!
مُص