مصطفی
مصطفی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

افکارِ کلّه پاچه

او با خود فکر می‌کند...
او با خود فکر می‌کند...

من را می‌شنوم

من مغبون را

رام می‌شوم آنجا

در جمع معده‌ها و جیب‌های پر پول

و مغزهایی از حرف‌های بیهوده

و تلاش‌های بیجا و دویدن و دیدن

گریه‌های صدا دار عمق وحشت خرِ حمالِ نفهم

شنیدن

موسیقی را دور بریز.

من را می‌بویم

من سگ مُرده را

دفن می‌شوم آنجا تا به جا شوم

تا تلافی شوم

تلافی شومیِ تولد

مردم را اذیت می‌کند من

مردم را من اذیت کرد

کرد

کردند

تلافی کردند

باید دفن شوم در شهر روشنایی

درون لوله‌های قهوه‌ای

دیدن من عذر است از آنها

آن بی انتهایان در تعداد

بشمار.

من را می‌بینم

منِ نامرئی را

راهی می‌بینم آنجا

در فضای بیگانه

و متراکم از گازهای مسموم

نه نه انگار راه مرا نمی‌خواهد

انگار نمی‌بیند

پس این راه به بیراهه است

با آن گازهای چندش آورش

بوی خنده می‌آید از آنجا

خنده هم نمی‌بیند

دروغ می‌وزد انگار از آنجا

شاید بوی دروغ است

کمی صبر روی سنگ غوره‌ای که حلوا

که ببیند

سختی را پشت سر گذاشتم؟

اما تا توانستن راه زیاد است

تا شدن

شدن

شد.

من را می‌چِشَم

من تلخ را

ترکیب شیمیایی درون من را

او کتک می‌زند

تا عوض شود شیمی

فیزیک عوض شد

نرم شدن

چشیدن درس‌های سخت

تابوتی برای این کار لازم دارم

روستا

مایعی بی رنگ با یک شعله مشتعل

تا بسوزاند گلو

من هم یک شعله می‌خواهم

یک شعله می‌خواهم

می‌خواهم.

من را می‌چینم

از پاهای درختان

آخر هفته‌های پاکیزه دشمن من

شبی که کابوسم را تمام

داور کجاست؟

خواب خواسته‌ی عجیبی است؟

خواب در دویدن

مگر من معتاد دارد می‌خورد و می‌خوابد

حیف نونی که می‌خورد من

می‌خورد من

یک کاسه کله پاچه

بناگوش و عطر دارچین

دو چشم و دو زبان

و پاچه‌های چیده شده روی میز

صبحانه‌ای برای زندگی

شروعم را

من می‌خورد.

گوسفندکله پاچهتراژدی
نوشتن، نوشتن، و ننوشتن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید