ویرگول
ورودثبت نام
محمد صادق ایل بیگی
محمد صادق ایل بیگیشاید صدایم به جایی نرسد ، ولی نمی گذارم این اتفاق برای نوشته تایم هایم بیوفتد👍 اینجا یه چرک نویس آنلاین است
محمد صادق ایل بیگی
محمد صادق ایل بیگی
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

نگهبان فراری

پورتالی به دنیایی جدید و متفاوت
پورتالی به دنیایی جدید و متفاوت

در یک شب بارانی، پسری تنها در ایستگاه قطار منتظر بود که ناگهان فهمید امروز اصلاً اتوبوس به ایستگاه نمی‌آید و صدای عجیبی از داخل تونل تاریک شنید، شبیه قدم‌های سنگین و کشیده. به خودش لرزید و جایی پیدا کرد که قایم شود، اما درست وقتی پشت ستون پنهان شد، نور ضعیفی مثل چراغ‌قوه از داخل تونل ظاهر شد و جای پسرک را نشان داد. نمی‌دانست چه در انتظاره و چه می‌شود.

دلش می‌خواست فرار کند، اما پاهایش سست شده بود. موجودی با شنل سیاه از تونل بیرون آمد و با صدایی خش‌دار گفت: «تو رو سال‌هاست که دنبالت می‌گردم…»

پسرک که از صدای خش‌دار مرد و جمله‌ای که گفت ترسیده بود، با خودش فکر کرد که مرد حتماً قصد جانش را دارد و ترکه چوبی که به دستش آمده بود را برداشت. محکم جلوی خودش گرفت، انگار که آن ترکه یک شمشیر جادویی باشد. مرد شنل‌پوش کمی عقب رفت و با خنده‌ای مرموز گفت: «پس بالاخره وارث واقعی پیدا شد…»

پسرک گیج می‌زد، منظور مرد از «وارث واقعی» را نمی‌فهمید. با صدای لرزان و چوبی که محکم در دستش بود، به مرد گفت: «چ… چی می‌گی؟»

مرد شنل‌پوش آرام قدمی جلو آمد، نوک انگشتش را به ترکه چوبی گرفت و گفت: «این فقط یه چوب نیست، کلید ورود به دنیاییه که اجداد تو قرن‌ها ازش محافظت کرده‌اند… و حالا نوبت توئه.»

پسرک که اصلاً نمی‌دانست چه اتفاقی می‌افتد، در جایش خشک زد و چوب را پایین آورد، چون دیگر مرد خطرناک به نظر نمی‌رسید. در همان لحظه، چوب در دستش شروع به لرزیدن کرد و خطوط درخشانی روی آن ظاهر شد. ناگهان هوای اطرافش مثل گردباد به چرخش درآمد و دریچه‌ای نورانی در وسط ایستگاه باز شد.

این صحنه برایش آشنا بود؛ در داستان‌های مارول دکتر استرنج هم چنین کاری می‌کرد، اما تنها چوب نداشت. با تعجب خندید و زیر لب گفت: «نکنه دارم خواب می‌بینم؟» اما وقتی دستش را به سمت دریچه برد، احساس کرد واقعیت دارد رخ می‌دهد. مرد شنل‌پوش گفت: «این دیگه داستان مارول نیست، سرنوشت خودته… انتخاب کن: وارد می‌شی یا همین‌جا می‌مونی؟»

در این طرف دریچه، اشیا و مکان‌ها شبیه اینجا نبودند؛ انگار واقعاً دنیای دیگری بود و این دریچه پرتال به آن دنیا باز کرده بود. پسرک با ترس و کنجکاوی قدمی جلو گذاشت و دید که زمین نرم و درخشان مثل شیشه است، درختانی با برگ‌های نورانی دور تا دور پرتال قد کشیده‌اند و موجوداتی با بال‌های شفاف و چشم‌های بزرگ از دور به او نگاه می‌کنند. مرد شنل‌پوش گفت: «هر قدمی که برمی‌داری، قوانین این دنیا رو می‌پذیری…»

پسرک، که در عین واحد چندین احساس را تجربه می‌کرد، دیگر نمی‌توانست هیجان خودش را کنترل کند؛ دوید و با هر قدمش فریادی از ته قلبش سر داد. موجودات بال‌دار با حرکات آرام و هماهنگ اطرافش پرواز کردند و هر فریاد پسرک باعث شد نورهای رنگارنگ از زمین به آسمان پرتاب شود. ناگهان متوجه شد چیزی در دوردست به سرعت به سمتش می‌آید و متوقف شد: انسانی خوش‌هیکل با شنل سیاه، بسیار شبیه مرد شنل‌پوش اول.

پسرک مکث کرد و گفت: «تو هم مثل اون مرد هستی؟» مرد جدید لبخندی زد و گفت: «نه، من نگهبان این دنیا هستم… و اون کسی که دیدی، امتحان اولت بود. حالا وقتشه یاد بگیری که چرا تو اینجا هستی.»

پسرک نگاه به پشت سرش کرد و دید که مرد شنل‌پوشی که او را وارد این دنیا کرده بود، دیگر نیست. با تعجب پرسید: «شما کی هستید؟ چرا مردی که الان باهام بود دیگه نیست؟»

مرد نگهبان با صدای آرام و عمیق پاسخ داد: «اون مرد، راهنمای تو بود، فقط برای آوردنت اینجا. اما حالا نوبت منِ نگهبانه که بهت آموزش بدم… چون چیزی که درونت داری، قدرتیه که می‌تونه دنیاها رو تغییر بده، و ما باید مطمئن بشیم ازش درست استفاده می‌کنی.»

پسرک شروع به خنده کرد: «چی؟ من؟ من قدرتی دارم که می‌تونم دنیا رو تغییر بدم؟ حتماً شوخی می‌کنید! اگه من چنین قدرتی داشتم، کاری می‌کردم تا تو امتحان‌ها نیفتم!»

مرد نگهبان با نگاهی مهربان اما جدی گفت: «این قدرت درون توست، نه چیزی که بهت داده شده باشه. اما بدون تمرین و فهمیدن خودت، هیچ کاری ازش ساخته نیست. هر امتحانی که سر راهت گذاشته می‌شه، راهیه برای شناخت تو و تواناییت… و حالا اولین درس شروع می‌شه.»

پسرک گفت: «من نمی‌تونم در مورد چی حرف می‌زنی! من یه پسر مدرسه‌ای‌ام که الان شب باید قبل دوازده شب خونه باشم وگرنه مادرم نگران می‌شه. پس منو برگردونید همون ایستگاه یا بهتر برگردونیدم خونه… شاید اصلاً شما وجود ندارین و من تو ایستگاه خواب دیدم.»

مرد نگهبان لبخندی زد و آرام گفت: «همه‌ی این‌ها واقعی‌تر از اون چیزی‌ست که فکر می‌کنی… اما تو حق داری انتخاب کنی. می‌تونی برگردی به ایستگاه و زندگی معمولیت، یا می‌تونی یک قدم دیگه برداری و ببینی چه کسی واقعاً درونت هست. ولی بدون، وقتی برگردی، هیچ‌کس جز خودت نمی‌تونه این تجربه رو به یاد تو بیاره.»

پسرک که دعوای پدرش دفعه پیش که دیر رفته بود خونه یادش آمد، با خودش گفت: «این چرت و پرتی‌ها رو ولش کن، من برمی‌گردم خونه، کتک نمی‌خورم. چرا باید به چند تا موجود خیالی اهمیت بدم؟» و به مرد با قاطعیت گفت: «می‌خوام برگردم.»

مرد نگهبان سرش را تکان داد و گفت: «باشه، پس راهت به عقب باز می‌گرده… اما یه چیزی یادت باشه: حتی وقتی برمی‌گردی، بخشی از این تجربه همیشه با تو خواهد بود. آماده‌ای؟»

با این جمله، نور پررنگی اطراف پسرک پیچید و حس کرد که دوباره به ایستگاه قطار خودش منتقل می‌شود.

پسرک خود را روبروی ایستگاه اتوبوس یافت. حالا باران نمی‌آمد و دوباره یادش آمد که اتوبوس نمی‌آید. دستش را تکان داد تا تاکسی نگه دارد. همین که دستش را بالا برد، تاکسی‌ای با چراغ‌های زرد روشن ایستاد و راننده با لبخندی مهربان گفت: «می‌ری خونه؟»

پسرک نفس راحتی کشید و با خودش فکر کرد: «حداقل این دنیا واقعی‌تره و کسی قراره به من کتک نزنه!» وقتی به خانه رسید، همه چیز مثل قبل بود. مادرش گفت: «نیم ساعت دیر کردی، اتفاقی افتاد؟» پسرک جواب داد: «آره، خوابم برد.»

مادر با نگاهی نگران اما آرام سرش را تکان داد و گفت: «خب دفعه بعد زودتر بیا خونه.» پسرک به اتاقش رفت، در را بست و روی تخت نشست؛ با خودش فکر می‌کرد چه تجربه عجیبی داشته و لبخندی زد، چون می‌دانست چیزی درونش تغییر کرده، حتی اگر هیچ‌کس جز خودش آن را نمی‌دید.

او دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. می‌دانست روزی دوباره با انتخابی بزرگ روبرو خواهد شد، اما حالا فقط می‌خواست از این حس تازه‌ی قدرت و شجاعت لذت ببرد، بدون اینکه خودش را به خطر بیندازد. و دوباره خوابید… و تمام.

فانتزینگهبانمسئولیت
۱
۰
محمد صادق ایل بیگی
محمد صادق ایل بیگی
شاید صدایم به جایی نرسد ، ولی نمی گذارم این اتفاق برای نوشته تایم هایم بیوفتد👍 اینجا یه چرک نویس آنلاین است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید