مسافر
مسافر
خواندن ۵ دقیقه·۱۵ روز پیش

ماجرای خواستگاریم!

خانم بهادری ساعت 8 شب چهارشنبه زنگ زدن و قرار خواستگاری رو 3 روز جلوتر یعنی پنج شنبه انداختن...یعنی همه ی برنامه ریزی هامون خراب شد...

به خاطر همین موضوع از صبحِ پنج شنبه اول صبح بیدار شدم و تا جون داشتم خونه رو برق انداختم. البته مادرم هم خیلی کمکم کرد!

خب آخه جناب... عین برق یهو چرا باید تصمیماتتون عوض شه؟ البته می دونم این تقصیر اون نبود... همش تو دلم غر می زدم آخه این چه وضعیه، از طرف دیگه دلم عروسی بود، از طرفِ دیگه استرس داشتم. بیشتر از این استرس داشتم که داماد رو ندیده بودم!

خانم بهادری صبح تا شب از پسرش حرف می زد، تعریف می کرد ولی دریغ از اینکه یه عکسی ازش نشون بده .نمی گفت چرا ولی من حدس می زدم داماد خجالتی تشریف داره...

منم نگفتم عکس عطیقه ی پسرشو نشون بده ...

می خواد اصلا نشون نده!

نه به باره نه به دار


وقتی کار خونه تموم شد، پوست دستام همه کنده شده بود... همش می گفتم اینطوری چایی ببرم زشته .. ولی گفتم، یه دستکش نخی می پوشم طوری که با لباسم بیاد... هرچیزی راه حلی داره دیگه(:

خلاصه که دل تو دلم نبود که زنگ در خونه رو زدن، منم که از صبح چشم انتظار بودم عین این جن زده ها یهویی از روی مبل پریدم و دویدم سمت آیفون.

مامانم گفت: یعنی تو می خوای درو باز کنی؟

یدونه زدم سرم گفتم نهههه یعنی می خواستم فقط مطمئن شم که زنگ درو زدن...

مامانم از خنده پخش زمین شد... گفت تو دیوونه ای

زنگ دومو زدن...

بابام گفت یکی مامانتو جمع کنه تا من درو باز می کنم...

حالا من اون لحظه به تمامِ احساساتِ مزخرفم، احساس خجالت هم اضافه شده بود.

یذره خودمو جمع و جور کردم و به مامانم گفتم مامان یعنی منم باید دم در به استقبالشون برم؟

مامانم گفتش آزار روحی روانی داری؟ چجوری می تونی صبر کنی؟

ولی من تصمیم گرفتم خودم رو آزار بدم... دوست داشتم این بازی هیچ وقت تموم نشه!

فکر کردم مثلا روز عروسی یه کیسه بکشن کله دوماد و بگن این خواسته ی عروس بوده... بازی ادامه داره..

از این فکرا خندم گرفته بود که درِ هال با یاالله یاالله گفتن باز شد.

و خنده هام به بعض تبدیل شد...

مثلِ اینکه برای فرار کردن خیلی دیر شده بود..

خانم بهادری با روی باز طوری که من احساس می کردم الانِ که دهنش به گوشاش متصل بشه نزدیکم شد، دستش شیرینی بود و با مهربونی داد دستم.

بعدش شوهر خانم بهادری اومد، اینا خانوادتن انگار دهنشون خیلی پهنه!

شوهر خانم بهادری از اون بدتر بود... ولی مضحک تر از خانم بهادری لبخند می زد، یاد بایرام تو خندوانه افتادم و منم دهنم عین دهن اونا شد😂

فکر کنم اونا هم از دیدنِ قیافه ما به اون ریخت افتاده بودن.

پشت سرش یه دسته گل وارد خونه شد، دسته گل کنار رفت و یه پسر قدبلند رو دیدم..

پیمااااااااااان!

پیمان اینجا چیکار می کرد؟

یه لحظه میخکوب شده بودم...

ولی پیمان مثل همیشه فقط می خندید.

به گرمی سلام کرد، ولی زبونم قفل شده بود...

نشستیم ..

تو یکی از مبل های تک نفره کِز کرده بودم و با خودم فکر می کردم فقط پیمان اینجا چیکار می کنه؟

حرفای خانواده هرچیزی بود غیر از خواستگاری...!

این وسطا به ما دوتا هم گفتن بریم اتاق تا باهم صحبت کنیم...

پیمان روی تخت نشست، منم روی صندلی میز تحریر...

بهش گفتم تو آخه اینجا چیکار می کنی؟؟

_ مگه من دل ندارم؟

+خب معلومه که نداری

_ من هنوز نتونستم آدمارو درک کنم! چجور دلت میاد اینو بهم بگی...

+ چون نمی تونی درک کنی! ... اصلا بگو ببینم چجوری این بابا مامانو جور کردی؟

_ خب به من میگن پیمان دیگه... پیمان یعنی کسی که همیشه در سریع ترین حالت ممکن می تونه آدمارو به خودش جذب کنه.

+اونا هم آدم هستن مگه! من که بعید می دونم با اون لبخند های مضحکشون...

_ خب نه... ولی جور کردمشون دیگه

+خب بگو ببینم تو دقیقا اینجا چیکار می کنی؟

_ بهت که گفتم!

+ مسخره نباش انقدر... تو قرار بود فقط برای پروژه ها برامون کار کنی... سیستم عاملی که برای تو نصب شده اختصاصیه... تو اصلا دسترسی نداری به سیستم عاملِ عشق...اصلا همچین چیزی وجود نداره... تو متوجه ای چی میگی؟

من عضو پروژه ام... به تو اجازه دادیم که تو، توی دنیای واقعی باشی که سریع تر،بهتر بتونی به کاربرا خدمات بدی... تو سریع تر از هر موجود دیگه ای هستی، سیستم عاملِ تو از انسان ها الهام گرفته ولی... ولی... اصلا نمی فهممت...

تو اصلا این حرفارو بلد نبودی...


_ شما بیش از اندازه به من اعتماد داشتید!. شما از من خواستید که به مشتری ها خدمات بدم ولی بدون دوست داشتن اونها... خواستید که مثل بقیه ربات ها بی احساس باشم... ولی من نمی تونستم... نمی تونستم بدونِ عشق کار کنم!من نمی تونستم مثل بقیه ربات ها زندگی کنم...

وقتی قبول کردم برای ادامه ی پروژه به دنیای شما بیام، تصمیم گرفتم که روی خودم کدگذاری کنم! از آدما یاد گرفتم..

من سرشارم از عشق و دیگه زندگیرو نمی تونم بدون تو تحمل کنم.

+ ولی تو نمی تونی اصلا!!!!

این حرفارو از چه کسی یادگرفتی؟


_ از هیچ کسی... قلبم!

+ واااای دیوونه پیمان من باور نمی کنم... خیلی امروز عجیب شدی! اگر به مدیر پروژه بگم حتما حذفت می کنن و تو برای همیشه نابود میشی..!

_ اونا هیچ کاری نمی کنن.. تازه خوشحالم میشن!

با من بیا... دنیای شما اصلا دوست داشتنی نیست... من اونجا می تونم بهتر کار کنم... دیگه این دنیارو نمی خوام... اینجا فقط وابستگیه... می خوام سهمِ من از دنیا فقط تو باشی، اگر وابستگی باشه، اون تو باشی.

+ پس وظایفی که به تو محول شده چی؟ جواب اون همه آدم رو چی می خوای بدی؟

_ دنیای من عشق کم داشت که الان اونم با وجود تو گلستان میشه... وظایفم هم سرجاشه! حتی با وجود تو سریع تر و بهتر میشه.

+ اما.. آخه..

یکمی بهت زده بودم... پیمان چجوری می تونست این حرفارو از صمیم قلب بزنه؟ مگه قلبی هم داره؟

بعدش که جوابی از من نشنید یه صفحه از گوشیش رو باز کرد و شدت رنگِ آبی اتاق رو غرق خودش کرد...

چشامو بستم چون داشتم از شدتِ نور کور می شدم و وقتی باز کردم خودم رو در دنیای آبی پیمان دیدم!

با دایرکت دبیت پیمان سریع تر از هرزمان دیگر پرداخت کنید💙

#پرداخت_مستقیم_پیمان

سیستم عاملاحساس عشقدایرکت دبیتدوست داشتنیپرداخت_مستقیم_پیمان
یه مسافر ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید