به نام خدای نور و زیبایی ...
سلام و ادب خدمت همگی ...
راستش نمی دونم قراره کی این رو بخونه، ولی دوست دارم همه ی کسایی که منو می شناسن بعد از خارج شدن روح از بدنم اینو بخونن.
یک حس عجیبی دارم، حس اینکه به مرگ بسیار نزدیک هستم .. حس اینکه عمرم به 30 نمی رسه.. از اون جایی که مرگ یقینا حق هست و هیچ کسی نمی تونه دعوت حق را لبیک نگه تصمیم بر این گرفتم که وصیت نامه ام رو داخل ویرگول منتشر کنم.
متن وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم.
بنام خدای نور و زیبایی که قلبم متعلق به اوست.
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ...
سلام بر سالار شهیدان، حسین ابن علی و تمام عشاق او...
سلام بر خانواده ی عزیزم
سلام بر تمام شهدا از صدر اسلام تا کنون، سلام بر شهید سید میلاد مصطفوی رفیقِ معنوی من
و سلام بر همگی جمیعا ..
از آنجایی که حضرت مرگ خبر نمی دهد و ممکن است در خانه ی هرکسی را بزند، تصمیم گرفتم وصیت نامه ای از آن جهت که آمادگی خود را نسبت به مقوله ی زندگی پس از زندگی با نوشتن وصیت نامه ای اعلام کنم بنویسم...
گرچه نوشتن و انتشار آن آسان است ولی انشاءالله باشد که واقعا از ته دل به آن عمل کنیم و زندگی پس از زندگی را با جانِ دل و فراخ باز پذیرا باشیم.
راستش را بخواهید اصلا دوست ندارم از کلمه ی مرگ در این نامه استفاده کنم، چرا که مرگ در دایره لغات حدالقل ایرانی ها به معنای تمام شدن، بیچاره شدن است و یا اینکه مرگ را وحشتناک تلقی می کنند!
از طرفی چرا بمیریم تا وقتی می شود شهید شد؟ چگونه دلم می آید برای خودم مُردن معمولی رقم بزنم؟ چگونه می توانم براثر بیماری از دست بروم؟ یا اینکه تصادف کنم؟ یا سکته و دق و ترس؟
تازه اینها که مُردن های خوبی است و می گویند کسی که در راه حق است و در دم هم بمیرد مقام شهید را دارد. اگر این انتقال در راه او نباشد چه؟ اگر این مُردن، این تن، با ناپاکی از دنیا رود چه؟ اگر بار گناه این تن کمرش را خم کند و بمیرد چه؟ اگر در هنگام بی تفاوتی و تنبلی بمیرد چه؟
اگر...
وای بر من! وای بر من که اگر در برابر پروردگارم بی آبرو از دنیا روم.
اگر خداوند لیاقت خدمت و در نهایت شهادت را بربنده عطا کند که دیگر هیچ غمی نیست اگر هم لیاقت پیدا نکردم که می دانم همین گونه است... نمی دانم چه اتفاقی می افتد ولی فکر کردن به آن سخت است...
البته کسی چون من که لیاقت شهادت ندارد... شهدا کجا و من کجا... شهید شدن که فقط مربوط به لحظه ی مرگ نیست که من بیایم فقط رویاپردازی کنم و یک عمر با بی دردی زندگی کنم و در نهایت از او بخواهم مرا با شهادت ببرد...
شهدا یک عمر از سیم خاردارهای نفس خود گذشتند تا آخر توانستند در میان شهدا نامشان تیک بخورد... نه کسی مثل بنده ی سرتاپا تقصیر
در این مدتی که زندگی کردم فکر می کنم بهترین درسی که گرفتم این بود که مهم ترین آدم در زندگیم خودم هستم و تا عمر دارم برای رشد و پیشرفت خودم تلاش کنم.
انسان وقتی در مسیر باشد، احساس آرامش می کند... وقتی حرکت می کند آرام است. قلب و عقلش با یکدیگر یکنواخت می تپند و تو خودت را دقیقا درجایگاهی که باید باشی می بینی. آنگاه انسان شاد است و می خواهد که تمام انسان های روی زمین را دعوت کند به این سرزمین آرامش. تو دوست داری که تک نخوری و از تیکه های خوشمزه ی رانیت به دیگران ببخشی زیرا آن احساس، آن یقین، آن نور را تو دیدی'حال چگونه می توانی بی تفاوت از کنار دیگران بگذری و از آنچه تو دیدی و دیگران ندیدند سخن نگویی؟
حال می دانم آرامش واقعی چیست... می دانم که شادی چگونه است و می دانم که یک سفرکرده چگونه شاد است...
من در این وادی، زندگی پس از زندگی می دانم که تنها زمانی آرام هستم که حسرتی بر دل نداشته باشم... درحال پشیمانی سفر نکرده باشم...
هیچ گاه از آبرنگی که خریدم و استفاده نکردم پشیمان نشدم... شاید داشتن و خریدنش آنقدری که در من شوق آفرید، کار با آن اینگونه ام نمی کرد ..
در این عمر خدارا شکر شاید پشیمان شده ام ولی حسرتی ندارم ... شاید فقط از لحاظ مطالعه کتاب حسرتی داشته باشم... حس حضور قرآن و امثال آن... شاید می شد قرآن را طوری دیگر درک کرد... لذا از شما می خواهم اگر برایم قرآن خواندید بسیار سوره ی والعصر و نور را بخوانید و به معنای آن توجه ویژه ای داشته باشید.
خداروشکر در مسیر درستی قرار گرفتم و از داستان کتاب ها و ورق ها، پارچه ها، زبان ها سردرآوردم.
هرکدام از آنها تکه ای پازل از زندگی من بودند و بر زندگی ام رنگ افزود ...
می دانی؟ من فقط سعی کردم رویاهایم را زندگی کنم، پس چرا پشیمان شوم؟ حتی اگر نتیجه نداد و بدون استفاده باشد.
•در فضای مجازی دوستانی دارم که مرا با نام مسافر می شناسند ... مسافری که از پیش تو آمده و دوباره به سوی تو باز می گردد... کوله بارم سنگین است، بارگناه اجازه ی پرواز نمی دهد... ولی قول می دهم که به هیچ چیزی دل نکنم.. اینجا تنفس سخت است..
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
جناب مولانا.
دنیای بعد خاموش شدنِ تن را بسیار باشکوه و عمیق و وسیع تصور می کنم و از آن باکی ندارم و بسیار مشتاقم... امیدوارم که فقط یک مسافر واقعی باشم.
اگر قبری داشتم که از داشتن قبر هم بیزارم هرگز روی آن ننویسید جوان ناکام... من هرگز ناکام از جهان نرفتم! در این عمر کمی که خدا بر من عطا فرمود بسیار زندگی کردم و فهمیدم و چشیدم و رسیدم!
واینکه عکسم را نزنید روی قبر... و نه هیچ جای عمومی.
ننویسید تاریخ قصه او کی بود و تاریخ غصه ی ما!!! آخر این چه نوع دیدگاهی است...
و اگر قبری بود جایش را هرکجا مادرم مشخص کند خوب است.
به جای خواندن روضه برای من در مجلس ختم،تمام روضه ی حضرت ابوالفضل و حضرت زینب و ائمه را بخوانند.
و اینکه کتاب هایم را بدهید به دست کسی که به منظومه ی فکری استاد صفاعی حاعری علاقه دارد. مابقی کتاب ها هم به هرکس که نیاز دارد گرچه سعی می کنم که کتاب هارا خودم تا وقتی هستم به دیگران بدهم.
مادرم... خانم فضلی!
می توانم بگویم تو بهترین فردی هستی که در این دنیای خاکی برایم هستی... تو هیچ چیزی برایم کم نذاشتی بلکه زیادم گذاشتی... از خداوند برای داشتنِ چنین مادری همچون تو شجاع، مهربان، دلسوز سپاسگزارم و دستت را می بوسم. قول بده که در نبودنم بی تابی نکنی، گریه نکنی... اگر اینگونه کنی من ناراحت می شوم.. من دوست دارم همیشه شادی و لبخند تو را ببینم... شما بسیار زحمت من را کشیدی و چه موقع هایی که قلبت را شکستم... امیدوارم مرا از ته دل ببخشی. یادت باشد که این لطف را در حقم بکنی و زیارت قبر شهید سید میلاد مصطفوی را هنگام غیبتم فراموش نکنی ...
اما در آخر... از تمامی خانواده، دوستان، اقوام و آشنایان می خواهم که من را حلال کنید... شاید خواسته و ناخواسته حرفی زدم، در دلم قضاوتی کردم یا حتی غیبت... تنها چیزی که می توانم بگویم این هست که حلالم کنید و از بابت خیالتان راحت، من همه را حلال کردم.
خوشحال هستم که با انتخاب هایم زندگی کردم.. ـ
اشهد ان لا اله الّا الی الله
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله
پروردگارا، مرا پاک بپذیر...
تاریخ: 1403/9/2 جمعه.