آن را ترکهای کردند که در سالهای کودکیمان، در آب مُرده حوض میخیساندند تا وقتی نوجوان شدیم، روی پاهایمان بکوبندش. شلاقی که به گناه صداقت و یکرنگیمان با طبیعت، ما را با آن حد بزنند. و چاقویی که پس از آنکه چند قطره آب نوشیدیم، گردن تمام عشقی که در وجودمان نهفته است را با آن ببرند، و آن را قربانی تمام بیعشقیهای تاریخ کنند. در دستهایشان این ابزار تنبیه را فشردند و هر لحظه ما را با آن تهدید و ارعاب کردند.
آن را قالبی کردند که همه ما را چون خمیر در آن بریزند و به همان شکلی که دوست میدارند تحویل بگیرند. رنگی که روی سر تا پای ما اسپری کنند و سفیدی خیرهکننده خودمان را با آن بپوشانند. شابلونی بُرّنده که هر گوشه از بدنمان که با شکل وطرح آن همسان نبود را ببرند و دور بریزند. مایعی اسیدی که چرک تفاوتها را از سر و روی و ذهن و جسممان بشوید و بسوزاند و ببرد. و روی همه اینها گلاب پاشیدند تا بوی گند خون و چرکآبش حال ما را بهم نزند.
اما باید این خشونت وحشیانه را توجیه میکردند. باید کاری میکردند تا ما داوطلبانه حقیقت وجود خودمان را به دست ابزارهای شکنجه آنها بسپاریم. باید کاری میکردند که آن را بخشی از جسم و جان و ذهن و روح خود بدانیم؛ که از اینکه همه رنگ یکسانی داشته باشیم و شکل یکسانی به خود بگیریم لذت ببریم. باید باور میکردیم که این سلاح مرگبار، قتلگاه گوناگونی رنگارنگ وجود ما نیست، باید آن را همرنگ و همجنس خودمان میدانستیم. پس نام آن را «جنسیت» گذاشتند.