مصطفی مردانی | روایتگر و مدرس نویسندگی
مصطفی مردانی | روایتگر و مدرس نویسندگی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

متن کامل داستان داش آکل از صادق هدایت

همه اهل شیراز می‌‌دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه یکدیگر را با تیر می‌‌زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه‌خانه دو میلی چندک زده بود، همان‌جا که پاتوق قدیمی‌ش بود. قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه آبی می‌گردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و همین‌طور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه‌چی و گفت:

«به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»

داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه‌چی انداخت، به‌طوری‌که او ماست‌ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکان‌ها را از جام برنجی درمی‌آورد و در سطل آب فرو می‌برد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آن‌ها را خشک می‌کرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژغژ بلند شد.

پیشنهاد ویژه:
پیش خرید دوره ساکت کردن منتقد درونی با چهل درصد تخفیف

کاکا رستم از این بی‌اعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»

شاگرد قهوه‌چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندان‌هایش گفت:

«ار وای شک کمشان، آن‌هایی که ق ق قپی پا می‌شند اگ لولوطی هستند ا ا امشب می‌آیند، و په په پنجه نرم می‌‌کنند!»

داش آکل همین‌طور که یخ را دور کاسه می‌‌گردانید و زیر چشمی وضعیت را می‌پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندان‌های سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت:

«بی‌غیرت‌ها رجز می‌خوانند، آن‌وقت معلوم می‌شود رستم صولت وافندی پیزی کیست.»

همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون می‌دانستند که او زبانش می‌‌گیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی‌شد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی‌که توی خانه ملا اسحاق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می‌کشید و دم محله سر دزک می‌ایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم می‌آمد لنگ می‌انداخت.


ادامه مطلب در متن کامل داستان داش آکل
داش آکلداستان کوتاهصادق هدایت
نویسنده داستان و روایت های داستانی /
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید