ویرگول
ورودثبت نام
مسلم عارف
مسلم عارفداستان‌نویس و ژورنالیست هستم و از این دریچه، کمی به هم نزدیک می‌شویم
مسلم عارف
مسلم عارف
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

دریای صید شده

پیرمرد گفت: برای دیدن دریا، باید به بلندترین نقطه‌ی شهر بری.

دریاها پر از موج‌ هستند. ماهی‌ها صاحبخانه‌اند و کشتی‌ها، مهمان. مهمانانی که می‌گذرند و خراب می‌کنند‌. مهمانانی که می‌گذرند و ردی سیاه از خود به جا می‌گذارند. مهمانانی‌ که می‌آیند، صاحب خانه را صید می‌کنند و می‌روند.

خواب دیدم موجی خروشان در خیابان‌ها جاری شده، دنبال دریا می‌گردد. اما پشت سر آن موج عجیب‌تر بود. یک ماهی که تقلا می‌کرد. یک ماهی تشنه که دنبال موج، خود را روی زمین می‌کشاند، به زمین و سنگ می‌کوبید، به تن خشن آسفالت می‌خراشید و هلاک گرمای تابستان، از مقابل چشم‌های بی فروغ مردم می‌گذشت و دنبال موج می‌رفت. موج حتما به دریا می‌رسد؛ نه؟

تن من درداگین است. هزار زخم خورده‌ام، به قاعده‌ی همین تن کوچک، هزار خنجر رنج را حمل می‌کنم. نام‌ها که می‌آیند، خراش‌ تیر می‌کشد، عکس‌ها که بر تابلوهای خیابانی خودنمایی می‌کنند، خون داغ به حد جوش می‌رسد، اما دریغ از یک قطره که جاری شود و بر زمین بچکد.

تنی که قلبش را درآورده باشند، خونش از موج می‌افتد. قلب من تویی؟ شاید. وگرنه چرا قبل از رفتن تو اشک و خون از ریختن حذر نمی‌کردند؟ چرا احساس خفگی به این تن دست نمی‌داد؟ وقتی هوا هست و باد هست و آفتاب هست؟

دریا همین کنار فرودگاه، چند قدم آن طرف‌تر از کوچه‌های تنگ شهر تو، خروشان و شتابان، موج به ساحل می‌کوبد.

اما این سراب نیست که من می‌بینم؟ این همان شهری است که تو را داشت؟ شاید. چون اینجا هم مثل من زخمی است. پر از ساختمان‌هایی که با غبار جنگ‌ فرش شده‌اند. پر از مغازه‌هایی که یکی در میان، دخانیاتی است. دود، آن هم غلیظ و کشنده، اعتیاد این شهر است. خیابان‌ها پر از درخت‌های سروی است که ایستادن تو را یادآوری می‌کنند. نسیم‌های مدیترانه‌ای این شهر، نفس کشیدن تو را تظاهر می‌کنند‌.

مردم این شهر عاشق یادگاری هستند. برای همین روی دست و صورت و گردن، خاطرات عشق‌هایشان را خالکوبی می‌کنند. و چرا نام تو روی بازوهاست؟ انگار تو خاطره‌ی قوت و قدرت آن‌هایی.

بوی غذا، بوی عود، بوی بنزین فروشی، بوی عطرهای تند فرانسوی هیچ کدام بوی تو را راه نمی‌برند. پیدا کردن تو سخت است. نام تو به سختی به زبان می‌چرخد. بغض نمی‌گذارد.

خیابان پر ازدحام، پر از موتورهای رنگارنگ، پر از قیافه‌های در هم رفته، پر از مغازه‌های شلوغ و معبرهای پر شده از دست‌فروش‌ها، بال و پر را می‌بندند. من، ایستاده در میانه‌ی خیابان، نمی‌دانم دنبال موج بروم یا به عقب برگردم، به جایی که کسی تو را نمی‌شناسد.

ظهرِ گرمِ خفه‌کننده، مرا از پا می‌اندازد. گمشده در خیابان‌های تو در تو. با ساختمان‌های خاکستری، با بالکن‌هایی مملو از رخت‌آویز و دیش و آنتن. ساختمان‌هایی که آسمان را گرفته‌اند. اما سنگینی این کوه‌های بتنی، کمتر از نگاه‌های مردمی است که هر یک، قصه‌ی تو را قضاوت می‌کنند.

در رؤیای ماهی و خیابان هم مردم می‌ایستادند و نگاه می‌کردند. از چیزی که به دنبالش می‌گردی تعجب می‌کنند در حالی که می‌دانند نفس نداری.

نمی‌دانم نام تو را فریاد بزنم و خطر نگاه‌های سنگین شهر را به جان بخرم، یا سکوت کنم و تو را در زخم‌هایم دفن کنم. تشنه، قدری لب و دهان را حرکت می‌دهم. شبیه یک ناله‌ی بی صدا. اما انگار کسی شنید.

پیرمردی که در کنج نمور یک پستو، ساعت تعمیر می‌کرد، صدایم کرد. از این که در این شهر زبان ماهی‌ها را بلد است تعجب کردم.

گفت: قبلا ناخدا بودم. اینو بدون، برای دیدن دریا، باید به بلندترین نقطه‌ی شهر بری. بلند مثل برج. بلندترین برج‌ها.

پیرمرد، عینک ساعت‌سازی‌اش را در آورد و با انگشت به یک طرف اشاره کرد.

چهره‌های آشنا، همه به همان سو می‌رفتند. اما در دلم لرزیدم. اگر به آنجا برسم و تو را نیابم، آیا این منم که تو را گم کرده‌ام، یا تویی که دیگر پیدا نمی‌شوی؟

لبخند پیرمرد، لبخند کسی بود که در دریای تو ناخدا شده بود. به او اعتماد کردم. به مسیر چشم دوختم. راه افتادم. اما با زجری بیشتر و تقلایی دردآورتر. ماهی که بداند دریا نزدیک اوست، امید و ترس بیشتری دارد.

بوی چای دارچین موکب‌ها، رنگ سیاه پرچم‌ها و کتیبه‌های بزرگ، نشانه‌های رسیدن بود. اما ای کاش هرگز به برج‌البراجنه نمی‌رسیدم. ای کاش ساحل تف‌زده و خشکیده‌ را نمی‌دیدم. نباید باورم می‌شد که دیدن رقص امواج در دامان تو، خاطره‌ای خواهد شد و روی بازوها نقش خواهد گرفت. نباید مطمئن می‌شدم این بار کشتی جنگ، به جای صید ماهی‌ها، دریا را صید کرده.

چطور آخر مرکز محله‌ی آتش، تو را از ما گرفت. حالا موج‌ها به آرزوی تو می‌آیند و در صحرایی که با نبودت ساختی می‌ریزند، می‌میرند، ابر می‌شوند، می‌بارند و دوباره این راه را دنبال می‌کنند تا برای تو بمیرند.

ساعت‌ها گذشت و موج‌ها آمدند و رفتند. اما من، بهت‌زده و ساکت، تلف‌شده از حسرت دریا، نگاه می‌کردم. یاد چشم‌های پیرمرد افتادم گود افتاده بودند. شاید از شغلی که داشت، شاید از رنجی که می‌برد. برای هر ناخدایی، غم شکستن لنجش بزرگ است؛ اما اندوه خشکیدن دریا را جای تحمل نیست.

ای کاش وقتی دریا را خشک یافتم، جرأت می‌کردم نام تو را فریاد بزنم، حتی اگر هیچکس جز ساحل خالی جوابم را نمی‌داد. ای کاش می‌توانستم خودم را فریب دهم که تو هنوز در اقیانوس‌های دور زنده‌ای و روزی، بازخواهی گشت.

سید حسن نصراللهبیروتمقاومتدلتنگی
۰
۰
مسلم عارف
مسلم عارف
داستان‌نویس و ژورنالیست هستم و از این دریچه، کمی به هم نزدیک می‌شویم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید