مصطفی بابائی
مصطفی بابائی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

فیلم نهنگ؛ آفتابه و لگن هفت دست، شام و ناهار هیچ!

در ابتدا باید بگویم‌ که من فیلم نهنگ را با تاخیری چند ماهه نسبت به زمان انتشار دیدم و شاید بیان بررسی آن در این زمان، چندان جذابیتی نداشته باشد.
این نخستین فیلم از آرنوفسکی است که من به تماشای آن نشستم. به‌طور بالقوه فیلم ایده‌های جذابی دارد؛ مسائل اقلیت‌های جنسیتی، چاقی و به اصطلاح body shaming و گریز به مذهب. اما آیا فیلم از سطح ایده فراتر می‌رود؟‌ در حقیقت همیشه گفته می‌شود که ایده خوب را همه دارند، اما کیست که از پس اجرا برآید؟
فیلم با صحنه خودارضایی چارلی با فیلمی منتسب به دو مرد آغاز می‌شود؛ چنین شروعی که هم ساختارشکن باشد و هم درباره هم‌جنس‌گرایی، به قدر لشکر نمرود برای فیلم طرفدار جذب می‌کند.
در قدم بعد، کارگردان پای مذهب را به داستان باز می‌کند و پسرک مبلغ وارد می‌شود. او چارلی را در همان شمایل می‌بیند که از قضا، به طور ناگهانی دچار حمله قلبی شده است. توماس، پسرک مبلغ، برای کمک به خانه چارلی می‌آید، اما مرد عظیم‌الجثه فیلم، تنها از او می‌خواهد که بخشی از یک مقاله را برایش بخواند. هم‌زمان با خواندن مقاله، درد چارلی تسکین می‌یابد و مشکل حل می‌شود.
این یک شوخی است! در این شرایط که جانت در خطر است، از دیگران کمکی نخواهی و با درخواست خواندن متنی تکراری، صرفا فضایی رویایی، اما باورناپذیر خلق کنی. ما مثال‌های فراوانی از لحظات احتضار در خاطر داریم که فرد تقاضای درخواستی غیرمعمول کرده، اما آن فرد برای مدتی طولانی در بستر بوده و به مرور به سمت مرگ حرکت کرده، ولی در این صحنه، چارلی برای نخستین بار دچار حمله قلبی می‌شود؛ چرا که پرستار پس از آمدن این را اعلام می‌کند.
نکته بعد آن‌که ما دیگر چیزی از مشکل قلبی چارلی نمی‌بینیم و ناگهان از اواسط داستان اشاره می‌شود که او چند روز دیگر بیش‌تر زنده نیست. چرا واقعا؟
گویا چارلی مدرس مقاله‌نویسی به صورت آنلاین است و در چند صحنه‌ای که از تدریس او می‌بینیم، به چیزی جز سعی کنید خودتان باشید و جملاتی از این شکل، اشاره نمی‌شود.
به مرور درمی‌یابیم که چارلی چند سال پیش، زن و دخترش را رها کرده تا با پسری رابطه‌اش را آغاز کند. به‌به! خود همین داستان هم بدون اهمیت پس و پیش آن، هزاران نفر را در صف سینه‌چاکان فیلم قرار می‌دهد. تا این‌جا تصمیم چارلی خالی از ایراد است؛ بالاخره روزی به حقیقت گرایش خود پی‌ برده و سراغش می‌رود، کسی با این مسئله زاویه ندارد. مشکل از جایی آغاز می‌شود که او هم خدا را می‌خواهد و هم خرما.
معشوقه چارلی که از قضا، برادر دوست و پرستارش هم هست، در جوانی فردی مذهبی و فعال در کلیسا بوده، اما تعارض گرایشش با عقاید مذهبی و سخنان پدرش، موجب می‌شود او دست به خودکشی بزند که اگر اشتباه نکنم، این خودکشی با امتناع از غذا خوردن صورت می‌گیرد. به جبران این داستان، مرد اول فیلم، هم با مذهب چپ می‌افتد و هم به پرخوری عصبی دچار می‌شود؛ به حدی که از او موجودی مهیب می‌سازد و یادآور همان نام نهنگ منتسب به فیلم است.
چرایی این روایت برای مخاطب سوال می‌ماند. چرا پرخوری عصبی به جبران آن داستان؟ چرا؟ من مخاطب باید فیلم پیش‌رویم را باور کنم. آقای کارگردان لطف کن و‌ بگو‌ چرا؟ اما آرونوفسکی تنها به سرهم‌بندی این وقایع فکر کرده، نه به چگونگی و روند آن.
در ادامه، دختر چارلی وارد داستان می‌شود که گویا خودش از او خواسته به دیدارش بیاید. در ابتدا دختر جبهه و تنفر شدیدی نسبت به پدر خود دارد. چارلی سعی می‌کند با دادن وعده پول کلان که برای دخترش پس‌انداز کرده، کمی او را نرم کند. در عین حال، برابر توهین‌ها و خشم او نسبت به خودش روی خوش نشان می‌دهد و لب به تعریف از دختر می‌گشاید. آن خدا و‌ خرما که می‌گفتیم‌ همین‌جا‌ است؛ چارلی در حالی که هنوز داستان خودش و آلن، معشوقه‌اش، برایش مقدس است، به این نتیجه می‌رسد که در حق دخترش کوتاهی کرده. مگر می‌شود؟ این از آن دست مسائلی است که باید یه سر داستان را بگیری؛ نمی‌توانی هم به عشقت برسی و هم پدر خوبی باشی. باید بپذیری که هر کدام از این تصمیم‌ها بهایی دارد که آن، گزینه دیگر است. چارلی توانایی روبه‌رویی با‌ حقیقت و پذیرش عواقب تصمیماتش را ندارد. او نه با داستان آلن کنار می‌آید، نه با مرگش و نه با پدر بد بودن، و مدام دارد در مقابل هر‌ کدام از این‌ها، سر خودش را کلاه می‌گذارد.
نکته بعد این‌که چطور چنین فرد تحصیل‌کرده، روشن‌فکر و فرهیخته‌ای، نمی‌داند که کوتاهی‌هایش در حق دختر در این سال‌ها، با پول درست‌بشو نیست؟ اگر چارلی ناگهان نگران دخترش شده است، باید بداند که او بیش‌تر از هر چیزی به ماهیت پدر خود نیاز دارد نه پولش. و چرا با پرداخت بخشی از آن پول برای درمان خودش، چنین مشکلی را رفع نمی‌کند؟ من احساس می‌کنم که چارلی تنها آرزوی مرگی شکوهمند را داشته؛ که در عین فربه و عاشق بودن، پدر دلسوز شدن و استادی مهربان بودن، بمیرد. گویی این پروژه جاودانگی اوست.
رابطه او و دخترش به شدت تصنعی است؛ مدام از خرابکاری‌ها و اخلاق‌های تند او تعریف می‌کند و در آخر داستان این قضیه به اوج خود می‌رسد؛ جایی که متوجه می‌شویم آن مقاله‌ای که چارلی در کل فیلم می‌خوانده و می‌پرستیده که بهترین مقاله‌ای که خواندم است، متعلق به دخترش می‌باشد که در نوجوانی نوشته. چه قدر این تعریف‌ها ساختگی و مصنوعی است. حالا تصور کنید که این‌ها به آن سکانس پایانی سراسر نمادگرایانه متصل شود؛ چارلی ناگهان می‌تواند به خودی خود راه برود و در آخرین لحظه، پاهایش از زمین جدا می‌شود و در نور سفید تصویر محو می‌شود. احساس می‌کنم پای فیلمی کمدی نشسته‌ام!
در نهایت برداشت من این چنین است که علاقه شدید به نمایشنامه نهنگ، که انگیزه آرونوفسکی برای ساخت این فیلم بوده، او را کور کرده و‌ نتوانسته از پسش بربیاد. او در تب‌وتاب داشتن یک‌ شخصیت اصلی در فیلم که یادآور هیبت نهنگ باشد، از ارائه روایت، دلایل و روند آن بازمانده و فقط درگیر نمادگرایی شده است. مهم‌ترین روابطی که بین نمادهای فیلم و داستان باید برقرار باشد، در ذهن کارگردان جا مانده؛ نهنگ عظیم، پرخوری، دین، گرایشات جنسی و... این ملقمه از اجزای جذابی تشکیل شده‌اند، اما در کنار هم فاقد سروشکل و معنی‌اند.

نقد فیلمآرنوفسکی
نوشتن به مثابه رهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید