توی یه آمپاس شدید بودم که یه پیشنهاد کاری خوب جلوی پام قرار گرفت. شرایط کاری خوبی داشت و حقوقش هم هی نسبتاً بد نبود. اما محیط به شدت خالهزنکی بود و یه مشت جاسوس هر حرفی میگفتی میرفتن علیهات استفاده میکردن که فلانی نیومده ببین پشت سر رییس چی میگه. خلاصه اینکه به خاطر همین موضوع، توی حرف زدن به یه مراقبهای رسیده بودم که توی عمرم نداشتم. مراقب هر حرفی که از دهنم بیرون میاومد بودم که مبادا یه چیزی بگم که باعث بشه همین اول کاری برم توی لیست سیاه و همین اول کاری برای چاله بکنن و بندازنم توش. چند ماه گذشت. اوضاع کماکان همون طوری بود و البته روز به روز هم بدتر میشد. قدیمیا که از کارهای خلاقانه جدید تیم جدید به خصوص من دل خوشی نداشتن، هر روز حرف منو اینور و اونور میبردن. منم با اینکه توی حال مراقبه بودم ولی بالاخره چون چندان اختیار زبونم دست خودم نبود، بدون ملاحظه حرف میزدم. این موضوع باعث شده بود آرامش روانیم مختل بشه. باید همهاش فکر میکردم این حرفی که الان زدم میتونه در دادگاه علیهام استفاده بشه یا نه؟ بگذریم که این هم خودش یه حال خوبیه. اگه در مقام استعاره برای مفهوم «مراقبه» و «تقوا» قرار بگیره. به این معنا که چطور حواست هست فلان «ناکس» که مدام میخواد زیرآبتو بزنه ازت سوتی نگیره ولی حواست نیست که دادگاه واقعی پیش خداست و روز قیامت. چطور چاک دهنتو واسه اینکه این آبباریکه کماکان جاری باشه، میبندی و جلوی زبونتو میگیری ولی حواست نیست که حرفی نزنی که خدا خوشش نیاد؟
بگذریم. این حال ادامه داشت که چند ماه بعد یه پیشنهاد خیلی خوب کاری دیگه پیش اومد. اونقدر که دیگه اصلاً کار فعلی چندان آپشنی محسوب نمیشد. پیشنهاد جدید شد پشتگرمی. فضا هنوز همون فضا بود. کسی هم خبر نداشت که همچین پیشنهادی به من شده ولی من به پشتگرمی اون پیشنهاد دیگه به هیچ جام هم نبود که چه حرفی رو بزنم یا نزنم. یه حال بیخیالی خوبی پیدا کرده بودم. یه آزادگی توی حرف و عمل داشتم و البته مواضعم هم توی کار محکمتر شده بود...
***
حیف کاش انقدر بزرگ بودم که پشتگرمیم خدا بود نه پیشنهاد خوب کاری. کاش توکلم به اون بود. اون وقت هیچ وقت ذلیل نمیشدم. ذلیل آبباریکه که هیچ. ذلیل ثروت قارون هم نمیشدم. یا ثروت جف بزوس. یا ثروت همه ثروتمندای دنیا. دنیا نمیتونست منو خوار کنه. کاش دلم به خدا گرم بود.