مصطفی صادر
مصطفی صادر
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ملوان بی‌دریا?

آرام آرام چشم‌هایش را باز کرد. خورشید از لابه لای درز بین چوب های کلبه راهش را به چشمان مرتضی پیدا کرده بود. با اکراهی نسبت به تمام هستی، بی‌رمق و از روی اجبار از تختش جدا شد.
زمینِ زیر پایش، دستگیره در، کتری چای، شومینه هیزومی و تمام وسایل و ارکان خانه دچار عذاب وجدان شده بودند. که ای کاش می‌توانستند برای او کاری کنند. بی جان بودن دلیل خوبی برای حس نکردن آن حس غریبانه او نبود. امکان نداشت در آن خانه باشی و سنگینی حضور او را حس نکنی.
حالا بی‌رمق تر از آن لحظه ای که از تخت جدا شده بود پشت میز ناهار خوری نشست. آه که هیچکس نمی دانست این فاصله بین تخت تا میز ناهار خوری برای او از تمام ۴۶,۶۰۰ کیلومتر اتوبان بین ایالتی کریستف کلمب در آمریکا هم طولانی‌تر بود.

میز هم چیز زیادی برای ارائه به او نداشت. یک تکه نان، فنجانی چای و روزنامه ای خاک خورده از چند هفته پیش. صبحانه را که خورد از خانه بیرون زد. از آنجا تا لب ساحل پیاده دو دقیقه بیشتر فاصله نبود که البته برای مرتضی طی این مسیر سال‌ها به طول می‌انجامید. به ساحل که رسید به رسم هر روز چند دقیقه‌ای ایستاد و به دریای خالی نگاه کرد. آری دریای خالی، چند هفته است که دریا خالی شده. منظره ای تا ابد خشک. او رفت به سمت قایقی که چند هفته پیش بی آن که بداند برای آخرین بار به آب انداخته بود و بعد از آن هر روز به خاک می‌انداخت تا به امروز. دست بر قایق بی‌چاره گذاشت و شروع کرد به هل دادن! تلاشی مجدانه و عجیب برای بردن قایق به دریایی که دیگر نیست. حتم دارم که اگر قایق زبان داشت می‌گفت:(( بس است مرتضی. بس است)). اما نه قایق زبان داشت نه مرتضی خیال بیخیال شدن. سه ساعت بعد شناور در دریای خشک، سوار برقایق تور می‌انداخت و تور می‌کشد. ماهی های خیالی را در قایق می‌ریخت و باز تور می‌انداخت. حوالی عصر بود که قصد برگشت کرد. و باز قایق بی‌چاره را سه ساعت تمام بر خاک کشید تا برگردد به ساحل.

مرتضی برگشت از دریا، دریایی که نبود. اما برای او دریا، هنوز دریا بود. هنوز وقتی که بر می‌گشت لباس هایش خیس شده بود. کنار ساحل می‌ایستاد و نسیم خنک از روی دریا را روی پوست خود حس می‌کرد.
قایق را کنار اسکله گذاشت و با طناب آن را بست. که مبادا ! دریا قایق را با خود ببرد.
و قبل از این که هوا کاملاً تاریک شود راهی خانه شد و دوباره همان میز ناهار خوری و سکوت خانه. در این میان تنها کسی که جرئت کرده بود سکوت خانه را بشکند، ساعت دیواری بود.
روزنامه هنوز روی میز بود، مرتضی خیره به آن و در خیال دریا .
تیتر صفحه اول روزنامه: اولین قربانی بیماری تازه کشف شده در شهر.
آری آن قربانی دریا بود.

برنامه نویس نرم افزار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید