مصطفی صادر·۱ سال پیشرویای رنجوردر ظاهر اینجا ایستاده ام، لکن ذهنم در ورای سرزمین ویران خیال قدم میزند. جایی که دست حقایق بدان نرسند و تیغهای برنده واقعیت تن رنجور و زخم…
مصطفی صادر·۳ سال پیشملوان بیدریا?آرام آرام چشمهایش را باز کرد. خورشید از لابه لای درز بین چوب های کلبه راهش را به چشمان مرتضی پیدا کرده بود. با اکراهی نسبت به تمام هستی، ب…
مصطفی صادر·۳ سال پیشجای خالی خیالخیالبوی خاک بارون خورده، صدای نمنم بارون روی شیشه ماشین و نسیم بهاری که میوزد و قطرههای باران رو ناجوانمردانه بر شیشه ماشین میکوبد.با خ…
مصطفی صادر·۴ سال پیشداستان من و مهخودم را وسط یک مه در یک دشت عظیم میدیدم که ابتدا و انتهایی ندارد. وقتی که ندانی از کجا به کجا میروی چه فرقی دارد حرکت کنی یا نه. رفتن همس…