از صلات ظهر نگذشته بود که امیر به غاری، در میانه کوه رسید، که پشتِ بوتهها و درختان وحشی پنهان بود.
یقین برد، طبق نشانی که ماهبانو به او داده، اینجا باید همان غاری باشد که یوسف به طمعِ گنج نفرینشده، عزیمت کرده است.
امیر کلید زنگزده را از جیبش بیرون آورد و به ورودی غار نگاه کرد.
با دعایی نامفهوم زیرلب، اولین قدمهایش را پیش برد، ورودی غار، تنگ و تاریک بود و بوی رطوبت و خاک نمدار به مشام میرسید؛ به آرامی وارد شد و با نور کمسوی چراغ قوهاش راه را پیش گرفت.
هر قدمی که در غار برمیداشت، احساس میکرد که نفسهای یوسف را در اینجا حس میکند، در مسیر تاریک و پیچدرپیچ غار، صداهایی مبهم و مرموز به گوشش میرسید. دلشوره و نگرانی وجودش را فراگرفت، اما عشق، ارادهاش و پیمان با ماهبانو، او را به جلو می راند.
پس از چند قدم، به دیواری رسید که با نقوش عجیب و غریب پوشیده شده بود؛ امیر دستانش را روی نقوش کشید و به ناگهان، تکه سنگی از دیوار جدا شد، پیش پای امیر غلت خورد و به پایین غار رفت، گویا، راهنمای امیر شده بود. امیر با نور چراغقوه، دنبال تکه سنگ به راه افتاد، به فضای بازتری رسید که در آن، چندین تابوت سنگی قدیمی چیده شده بود.
احساس کرد که قلبش تندتر میزند، به تابوتها نزدیک شد و ناگهان چشمش به چیزی جلب شد؛ یک گردنبند زبرجد سبز، همان گردنبندی که ماهبانو از آن یاد کرده بود، روی یکی از تابوتها بود.
امیر گردنبند را برداشت و به آن خیره شد، یاد صحبتهای ماهبانو افتاد که گفته بود: "هر بهایی که واسه این گنج میخوای بدی، باید با عشق باشه."
کنار تابوت، شیء مبهم، نظرش را جلب کرد، دست دراز کرد و برداشت، آن را سرد و فلزی لمس کرد،
وقتی امیر شیء را، دقیقتر وارسی کرد، متوجه شد که یک کتیبه باستانی یا یک نقشه است.
نقشه به او راهنمایی میکرد تا به عمق بیشتری از غار برود، او به دنبال نقشه، به راهش ادامه داد تا به تالاری بزرگ و وسیع رسید، در وسط تالار، یک تابوت سنگی قرار داشت و روی آن، تصویر مردی با شمشیر در دست، حک شده بود.
امیر به آرامی و با ترس، به تابوت نزدیک شد و با تردید درپوش آن را باز کرد، درون تابوت، جسدی سالم و پوشیده از جواهرات درخشنده قرار داشت.
اما چیزی که توجه او را جلب کرد، شمشیری بود که در دستان جسد قرار داشت.
امیر شمشیر را برداشت و در همان لحظه، تالار با نور خیرهکنندهای روشن شد.
ناگهان، تصویر یوسف در برابر امیر ظاهر شد.
یوسف با چشمانی پر از شوق و عشق، بیهیچ کلامی، گفت: "امیر، تو تونستی نفرین را بشکنی، گنج رو پیدا کنی و من رو آزاد کنی، حالا وقتش رسیده که عشق واقعی رو نشان دهی."
امیر با حیرت و تعجب به یوسف نگاه کرد و گفت: " آقا یوسف، من... من فقط خواستم شما را پیدا کنم."
یوسف لبخندی زد و گفت: "امیر، تو با شهامت و ارادهای که داشتی، ثابت کردی که عشق واقعی وجود داره، حالا این گنج متعلق به تویه."
امیر با تردید، جلوی یوسف قدعلم کرد، "ولی من این همه راه رو برای گنج نیومدم. قصد داشتم، ماهبانو را خوشحال کنم."
یوسف چند قدمی به عقب رفت و با نگاهی مهربان، به امیر خیره ماند، "گنج واقعی، عشق و وفاداریه که تو به ماهبانو نشان دادی، حالا برگرد و به او بگو که من همیشه در قلبش خواهم بود."
امیر با چشمانی اشکآلود، به سوی یوسف رفت و گفت: "قول میدهم که همیشه از ماهبانو مراقبت کنم."
یوسف، چند قدم دیگر به عقب رفت و با لبخندی گفت: "من میدونم که تو بهترین انتخاب برای این کاری، وگرنه ماهبانو هرکسی رو پی من نمیفرستاد"؛ با این کلمات، تصویر یوسف ناپدید و نور شمشیر خاموش شد.
امیر، با احساسی از مسئولیت و عشق به ماهبانو، به سمت ورودی غار بازگشت، همانطور که به خانه ماهبانو برمیگشت، تمام اتفاقات غار در ذهنش میچرخید.
بعد از چندین ساعت پیادهروی سخت، دَمدمای غروب دوباره به گنجکوه رسید، ماهبانو را دید که فانوس به دست، روی صندلی چوبی قدیمیاش نشسته و به قرص ماه خیره بود.
امیر با دلگرمی و شعف، به سمت ماهبانو رفت، چندین قدم مانده بود که با صدای بلند، نوید آمدنش را داد؛: "ماهبانو، من موفق شدم، مژدگانی بدین، آقا یوسف رو دیدم "
ماهبانو، سر از پا نمیشناخت، با تن خستهاش، میخواست از صندلیاش دل بکند و بلند شود که امیر مانع آن شد.
ماهبانو با اشکهایی که در چشمانش جاری شد، به امیر نگاه کرد. "یوسف... زنده است؟ چی گفت بهت !؟"
امیر با لبخندی محبتآمیز گفت: " آقا یوسف، همیشه در قلب شما خواهد بود. ماهبانو خانم، این رو فهمیدم که عشق شما به او، اونقدر قوی بوده که نفرین را شکست بده؛ گنج واقعی همین عشق شماست."
"" ادامه دارد .... ""