در میان اقیانوس پهناور، سرزمینی دورافتاده به نام بریکانس وجود داشت، این سرزمین کوچک تنها یک مقیم داشت، مردی به نام سِرِن.
وسعت این سرزمین پهناور به اندازه یک زمین فوتبال بود که او نه فقط حاکم بریکانس، بلکه هر شغل و سمتی که تصور کنید را به عهده داشت؛ او پادشاه، وزیر بهداشت، معلم، کشاورز و حتی نگهبان مرزی بریکانس بود.
سِرِن با وجود تنهایی فراگیر، هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار میشد و کارهای روزانهاش را آغاز میکرد؛ سِرِن باغچه کوچکی داشت که در آن سبزیجات و میوههای موردعلاقهاش را با حوصله فراوان کاشته بود.
خود او هربار، نقش فروشنده و خریدار محصولاتش را در بازار محلیاش ایفا میکرد و بهای محصولاتش را با خود کالاها میپرداخت.
دفتر کارش یک کلبه چوبی کوچک بود که در آن قوانین بریکانس را تنظیم میکرد و در مجلس سنای تکنفرهاش به رای میگذشت و تصویب میکرد و گاهی هم آن را نمیپذیرفت و به مشکلات خیالی شهروندان غیرواقعیاش رسیدگی میکرد.
سِرِن اغلب به آسمان آبی و وسیع نگاهی میانداخت و آرزو میکرد بتواند با دیگر کشورها ارتباط برقرار کند و تعامل داشته باشد.
بعد گذشت سالها و مصادف با جوگندمی شدن موهایش، او از تنهایی خسته شده بود و نیاز داشت که دنیای بیرون از بریکانس را بشناسد. در اولین روز بهار، تصمیم گرفت نامهای به کشورهای دیگر بنویسد و آنها را به دوستی و همسایگی دعوت کند.
سِرِن، از روی نامه اصلیاش، هزاران رونوشت را با عشق و امید نوشت و تنظیم کرد، آنان را در بطریهای رنگی گذاشت و سپس همگی را با آیین و مراسمی باشکوه، راهی اقیانوس کرد و شاهد بود که چگونه امواج آنان را به سوی ناشناختهها میبردند، سِرِن با قلبی پر از امید، هر روز منتظر بازگشت پاسخ بود.
روزها گذشتند و سِرِن همچنان به زندگی خود در بریکانس ادامه داد، اما حالا او با دلگرمی جدیدی به کارهای روزانهاش میپرداخت؛ هرچند هنوز تنها بود، ولی امید داشت که روزی نامههایش به دست کسی برسد و او بتواند با دنیای بیرون از بریکانس ارتباط برقرار کند.
سِرِن میدانست که حتی در تنهایی میتوان به امید و دوستی اعتقاد داشت. او همچنان منتظر بود و به تلاش خود برای برقراری ارتباط با جهان ادامه میداد؛ بریکانس، سرزمین کوچک و تنها، با قلبی بزرگ و پرامید، در انتظار دوستیهای جدید بود.
نویسنده: مصطفی ارشد