در دل دهه شصت، جایی میان خندهها و گریههای کودکی، مدرسه برای ما نه تنها مکان یادگیری، بلکه مأمنی برای تجربهی زندگی بود.
هنوز طعم ساندویچهای سادهای که مادر هر روز صبح با دستان مهربانش برایم آماده میکرد، در ذهنم تازه است. ساندویچهای نان و پنیر یا گاهی هم تخممرغ، که همیشه بویی آشنا داشتند و مرا به دنیایی پر از امنیت و عشق میبردند.
روزهای دبستان، هر روز با صدای زنگ مدرسه شروع میشد و من با کیف کوله بر پشت، و ساندویچی در دست، به سوی دنیای کوچک خودم میدویدم. در آن زمانها، سادگی در همهچیز موج میزد. در بازیها، در دوستیها، و حتی در همین ساندویچهای کوچک که امروز هم هر بار که طعمشان را به خاطر میآورم، قلبم لبریز از احساس میشود.
من، ساندویچ، مدرسه، دهه شصت، یعنی بازگشت به آن روزهایی که سادهترین چیزها، بزرگترین شادیها را به ارمغان میآوردند.
زنگ تفریح، وقتی که بچهها دور هم جمع میشدند و هر کس ساندویچ خود را از کیف بیرون میآورد، لحظهای بود پر از خنده و حرفهای کودکانه. یادم میآید که چقدر با ذوق و شوق ساندویچهایمان را با هم عوض میکردیم، و این تبادل کوچک، دوستیهایمان را محکمتر میکرد.
آن روزها، مدرسه تنها مکانی برای یادگیری نبود؛ جایی بود برای زندگی، برای خندههای بیپایان، و برای چشیدن طعم ساندویچهایی که با عشق مادرانه درست شده بودند. امروز که به آن دوران بازمیگردم، لبخندی بر لبم مینشیند و دلم برای آن روزهای بیدغدغه تنگ میشود. روزهایی که ساندویچهای ساده، ما را به هم نزدیکتر میکرد و مدرسه، خانهای دوم برای تمام رؤیاهای کودکانهمان بود.
نویسنده: مصطفی ارشد