همه چیز از آنجا شروع شد که پنجرهی کوچکِ اتاق زیرشیروانی باز شد و نسیم خنکی به درون خزید. آرزو کنار پنجره نشسته بود و پرتوهای نرم خورشید بر روی موهای مشکیاش میرقصیدند. اتاق کوچک و قدیمی، با دیوارهای کاهی رنگ و پردههای سفید نازک، مکانی بود که سالها پناهگاه تنهاییها و رویاهای او شده بود.
از پنجره میتوانست تکهای از آسمان آبی و بخشی از باغ کوچک خانهی قدیمی را ببیند. گلهای رز قرمز و سفید، در میان سبزیِ بیدهای مجنون، همچون نگینهایی درخشان بودند، این باغ و این پنجره، تنها جهان آرزو بودند؛ جهانی که محدود اما پر از زیبایی و آرامش بود.
آرزو از کودکی در این اتاق زیرشیروانی بزرگ شده بود، هر گوشهی این اتاق برای او پر از خاطرات بود.
قفسهی کوچکی که پر از کتابهای قدیمی پدرش بود، میز چوبی که همیشه بر روی آن دفتر و قلم داشت و تختی که کنار پنجره قرار داشت؛ همه و همه جزء دنیای کوچک و محدود او بودند.
اما این محدودیت مکانی، برای آرزو دریچهای به جهانی وسیعتر بود، با هر نسیمی که از پنجره میوزید، تخیلاتش به پرواز در میآمدند و او را به دنیای دوردست میبردند؛ در خیالهایش، او به سرزمینهای ناشناخته سفر میکرد؛ با شخصیتهای داستانی گفتگو میکرد و ماجراهای شگفتانگیزی را تجربه میکرد.
او در این اتاق کوچک، به وسیلهی تخیل و رویا، دنیای بیپایانی برای خود ساخته بود.
هر روز عصر، وقتی آفتاب کمکم غروب میکرد و نورهای طلایی رنگ اتاق را پر میکردند، آرزو در کنار پنجره مینشست و به صدای طبیعت گوش میداد.
صدای باد در میان شاخ و برگ درختان، آواز پرندگان و حتی صدای جیرجیرکهای شبانه، همگی به نوعی موسیقی آرامشبخش تبدیل شده بودند که او را به دنیای خیالیاش میبردند.
این پنجره، با تمام محدودیتهایش، برای آرزو دریچهای به سوی بینهایت بود، هر بار که نسیمی از آن میوزید، آرزو احساس میکرد که روحش آزاد میشود و به دوردستها پرواز میکند.
او با این پنجره، یاد گرفته بود که چگونه در محدودیتها، بینهایتها را بیابد و از کوچکترین لحظات، بزرگترین لذتها را ببرد.
و اینگونه بود که همه چیز از آنجا شروع شد؛ از آن پنجرهی کوچک و نسیمی که از میان پردههای سفید عبور میکرد و دنیای آرزو را به بینهایت پیوند میداد.
نویسنده: مصطفی ارشد