گرگ و میش، واژهایست که در خود رازهای بسیاری نهفته دارد؛ واژهای که از دل طبیعت برخاسته و قصههای بیشماری را در سینه خود جای داده است.
معنی این واژه را خوب میدانم، اما لحظه وقوع آن را هرگز ندیدهام، هرگز لمس نکردهام.
گرگ و میش همان لحظهای است که شب و روز، دست در دست یکدیگر، با هم زمزمهای خاموش دارند.
در دل این لحظه، گرگهای شبانه با زوزههای غمگین خود به خواب میروند و پرندگان روز با آوازهای سرشار از امید بیدار میشوند، گرگ و میش همان لحظهای است که آسمان، نیمهشباش را به صبح میسپارد و زمین، نیمهروشناییاش را به زندگی دوباره میبرد.
اما این لحظه، این لحظه پر رمز و راز، هرگز نمیدانم کِی فرا میرسد؛ شاید در سحرگاهان، هنگامی که اولین پرتوهای خورشید از پس کوهها سرک میکشند و سایهها به تدریج رنگ میبازند. شاید هم در غروب، وقتی که آفتاب در افق فرو مینشیند و رنگهای نارنجی و صورتی آسمان را فرا میگیرند.
گرگ و میش، واژهای که همواره با خود سحر و جادو به همراه دارد، لحظهای که در آن زمان و مکان معنا میبازند و تنها احساس و خیال باقی میمانند؛ شاید این لحظه هرگز درک نشود، اما در قلب هر کسی که آن را حس کرده، جاودانه خواهد ماند.
آری، معنی واژه گرگ و میش را خوب میدانم، اما لحظه وقوع آن را نمیدانم؛ شاید همین ناشناختگیاش است که آن را اینگونه دلنشین و شاعرانه میکند، لحظهای که در آن همه چیز در هم میآمیزد و دنیای ما را با رنگهای تازهای نقاشی میکند.
نویسنده: مصطفی ارشد