در روزگاری که لبخندها به ندرت از گوشه لبها سر برمیآورند و دلها در گرداب نگرانی و غم گرفتارند، آرزو میکنم کاش شادی ویروسی مسری بود. کاش شادی مانند نسیمی بهاری در کوچههای خاکگرفته میوزید و هر که را لمس میکرد، به لبخندی عمیق و آرامش بیپایان دعوت میکرد.
تصور کنید صبح که از خواب بیدار میشوید، نسیمی نامرئی در اتاق میپیچد، از پنجرهها عبور میکند و به جان شما مینشیند.
ناگهان چشمانتان میدرخشند، قلبتان سبک میشود و لبخندی بیاختیار روی لبهایتان مینشینید؛ این ویروس شگفتانگیز، همان شادیست که از دلهای شاد به دلهای غمگین سرایت میکند و جهان را به رقص در میآورد.
کاش شادی همانند شعلهای بود که از دل یک نفر به دیگری منتقل میشد و هرگز خاموش نمیشد. مردمانی که در خیابانها قدم میزنند، با یکدیگر چشم در چشم میشوند و شادی از نگاهشان میتراود.
هیچ نیازی به کلمات نیست؛ تنها لبخند کافیست تا ویروس شادی از فردی به فرد دیگر منتقل شود.
کاش در این دنیای پر از التهاب، شادی میتوانست مانند بارانی بر سر همه ببارد، بدون تبعیض و بدون محدودیت؛ بارانی که هر قطرهاش قلبها را شفا میدهد و غمها را میشوید.
هر گاه کسی دچار افسردگی و اندوه میشود، تنهکافیست در کنار فردی شاد بنشیند و اجازه دهد این ویروس مسری قلبش را نوازش دهد.
کاش شادی همانند رنگینکمانی پس از باران در آسمان دلها ظاهر میشد و نوید روزهای روشن و پر امید را میداد.
کاش همه ما میتوانستیم ناقل این ویروس شگفتانگیز باشیم با لبخندهایمان، با نگاههایمان، با کلامهایمان و با حضورمان.
آری، کاش شادی ویروسی مسری بود؛ ویروسی که همهگیر میشد و هیچ مرزی نمیشناخت؛ کاش بتوانیم این ویروس را در دلهایمان پرورش دهیم و آن را به جهان هدیه دهیم، تا روزی برسد که هیچ دلی از غم و اندوه در امان نباشد و همه با هم، در شادی و خوشبختی زندگی کنیم.
نویسنده: مصطفی ارشد