Mostafa F
Mostafa F
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتاب‌خوانی طاقچه: یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

موقعی که دنبال کتاب برای چالش مرداد می‌گشتم تو کتابای کتابگرد به خیلی کتابا برخوردم که قبلن خونده بودم، یکی‌شون یوزپلنگانی که با من دویده‌اند از بیژن نجدی. این کتاب ر ۱۰، ۱۵ سال پیش خریده بودم و خونده بودم، اما چیز خاصی یادم نیست ازشون به جز یکی دو تا داستان،یادمه داستانهاش سرد و افسرده و غم‌انگیز بود. حالا که هنوز ماه تموم نشده و ۵، ۶ روز هنوز وقت هست دیدم بد نیست دوباره بخونم و شاید چیزی هم بنویسم.

۱- سپرده به زمین

طاهر و ملیحه، زن و شوهر در حال پیر شدن، حدود ۶۰ ساله. جمعه، صبح زمستانی، در حال صبحانه خوردن، سر و صدا از بیرون میاد، «نکنه باز هم یه جسد؟»

یاد یک روز تابستونی افتادن که ملیحه از نونوایی برگشت و گفت می‌گن زیر پل یه جسد افتاده. جمعیتی جمع شدن که ببینن چه خبره، از یکی می‌پرسن و می‌فهمن که جسد یه بچه تو رودخونه بوده، ملیحه کمی حالش بد می‌شه و با طاهر می‌رن درمانگاه، از دکتر می‌پرسن و می‌فهمن که اگه تا فردا کسی نیاد دنبالش دفنش می‌کنن.

«ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می‌شه بدینش به ما؟!

دکتر گفت: چکار کنم؟

طاهر گفت: بچه را بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟

ملیحه گفت: دفنش می‌کنیم، خودمون دفنش می‌کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم.»

تا فردا کسی دنبال جسد نیومد، بعد جسد ر فرستادن قبرستون، اینا هم دنبالش رفتن، تصمیم می‌گیرن براش سنگ قبر بگیرن اما هنوز نتونستن اسم انتخاب کنن.

«... اون دیگه مال ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده...»

داستان ر که خوندم یاد بیوه‌های آریل دورفمن افتادم، جسد ناشناس توی رودخونه، زنی که جسد ر می‌خواد اما اون داستان سیاسی بود، این نیست.

۲- استخری پر از کابوس

مرتضی بعد از ۲۰ سال برمی‌گرده به شهر زادگاهش و همون روز به جرم کشتن یه قو دستگیر می‌شه. ستوان بازجوییش می‌کنه و مرتضی تعریف می‌کنه که چی شد که قو مرد. مرتضی داشت راه‌ش ر می‌رفت که رسید به استخر، دید یه ماشین خراب ر دارن دم استخر تعمیر می‌کنن و گازوییل و روغنش ریخته تو آب و آب ر آلوده کرده، یکی از قوها که تو استخر بودن داره میاد اینور و مرتضی هر چی سر صدا کرد قو متوجه نشد، یه قایق اونجا بود، با قایق رفت طرف قو، سعی کرد با پارو قو ر دور کنه اما قوی گیج اومد رسید به گازوییل و پارو خورد تو سرش مرد. مرتضی ر ولش کردن، قرار شد برای استخر پلیس گشت بذارن.

«در پارکینگ شهربانی، قو توی کیسه نایلنی اصلأ نمی‌دانست که مرده است. استخر نمی‌دانست که یکی از قوها دیگر نیست.»

۳- روز اسبریزی

اینو کمی یادمه، داستان از زبان یه اسبه. اسب سرحال قبراق، صاحبش زینش می‌کنه می‌ره می‌گرده، یه بار دختر صاحبش، آسیه، بدون زین سوارش می‌شه می‌رن برمی‌گردن، فردا که صاحبش می‌خواد زینش کنه اسبه نمی‌ذاره و صاحبش ر می‌زنه زمین، یارو می‌خواد بکشدش که آخرین لحظه آسیه میاد التماس می‌کنه که نکشدش، نمی‌کشتش اما می‌گه ببندینش به گاری...

«و از چشم‌هایش صدای شکستن قندیل‌های یخ به گوش می‌رسید»

۴- تاریکی در پوتین

طاهر تقریبا ۴ ساله که مرده، پدرش تصمیم گرفته بود همیشه سیاه بپوشه اما بالاخره پیرهن سیاهش ر درمیاره و آبی می‌پوشه. یه بار که از قبرستون برمی‌گرده و از کنار رودخونه می‌گذره توجهش به شنای بچه‌ها جلب می‌شه، اسم یکی‌شون طاهره، از رودخونه تکه‌های سفال و پوتین درمیارن، شب پدر طاهر پوتین ر می‌بره خونه، شب خوابید، نصفه‌شب رودخونه اومد تو اتاق و از روی پدر و پوتین رد شد.

من که نفهمیدم این داستان چی بود و چی شد.

«پدر داد زد: چرا طاهر؟ طاهر؟ چرا؟»

۵- شب سهراب‌کشان

سید، پیرمرد نقال و پرده‌خوان، توی روستایی، روی تپه‌ای، پرده‌ی شاهنامه‌خانی‌ش ر آویزون می‌کنه و مردم جمع می‌شن و شروع می‌کنه رستم و تهمینه و سهراب و تا وسطای جنگ رستم و سهراب ر تعریف می‌کنه و شب می‌شه بقیه‌ش می‌مونه برای فردا. توی این جمعیت یه پسر نوجوان کر و لال به اسم مرتضی هست، چیزی از حرفای سید نمی‌فهمه اما با نقاشی‌های روی پرده و سوالایی که از پدر و مادرش می‌پرسه یه چیزایی از داستان دستگیرش می‌شه، شب از پدر و مادرش می‌پرسه کی برنده شد؟ اینا دلشون نمیاد جواب بدن، می‌ره سراغ سید...

«هنوز فردوسی نتوانسته بود برود روی استخوانهای درازِ کشیده‌اش دراز بکشد. در تمام این هزار سال او ندیده بود کسی مثل مرتضی رای بوته‌های تمشک، با آن همه دلشوره بدود و بتواند بی‌هیچ صدایی آنهمه داد بکشد.»

از این داستان نتیجه می‌گیریم که سوالهای بچه‌ها ر باید درست جواب داد.

۶- چشم‌های دکمه‌ای من...

داستان از زبان یه عروسک پارچه‌ایه، صاحبش، فاطی ر دوست داره، یک روز جنگ می‌شه، خونه منفجر می‌شه، عروسکه از پنجره پرت می‌شه تو خیابون، شهر تخلیه می‌شه... عروسکه منتظر فاطیه که برگرده.

«آنقدر پس کله من روی زمین مانده بود که می‌توانستم صدای رودخانه زیر پل را بشنوم، حتی صدای عبور آهن را بار اول از آب شنیدم.»

این داستان یه شباهت‌هایی به یکی از داستانک‌های کابوس‌های بیروت اثر غاده السمان داره، اونجا دو تا مانکن لباس بودن که از ویترین یه فروشگاه شاهد اتفاقات جنگ داخلی لبنان بودن.

۷- مرا بفرستید به تونل

داستان در زمان آینده اتفاق می‌افته. مرتضی مُرده، جنازه‌ش ر آوردن پزشکی قانونی که جواز دفنش صادر بشه، دکتر با کامپیوتر جنازه ر بررسی می‌کنه و دستگاه اعلام می‌کنه که زنده‌ست، البته مرده ولی هنوز بخشی از مغزش فعاله. دکتر می‌خواد درباره کارکرد مغز خودش تحقیق کنه...

این داستان ر هم که خوندم یاد رمانی از کوبو آبه افتادم، آدم ماهی. البته ربط خاصی به هم ندارن. تو آدم ماهی یه دانشمندی یه کامپیوتر ساخته که اطلاعات دریافت می‌کنه و آینده ر پیش‌بینی و پیش‌گویی می‌کنه، یه جنازه دارن که مغزش ر به کامپیوتر وصل می‌کنن که قاتلش ر پیدا کنن.

۸- خاطرات پاره‌پاره دیروز

طاهر و ملیحه دارن آلبوم عکس قدیمی ر نگاه می‌کنن، طاهر خاطرات قدیمی ر هم برای ملیحه تعریف می‌کنه، پدر طاهر از آدمهای میرزا کوچک خان بوده، شکست که می‌خورن و پراکنده می‌شن و میرزا یخ می‌زنه و دکتر حشمت اعدام می‌شه، میرآقا (پدر طاهر) هم فراری می‌شه و دیگه برنمی‌گرده و ۲۶ سال بعد فقط خبر مردنش ر می‌شنون.

«بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش، دود حیاط را با خود می‌برد و در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود.»

تا آخر داستان معلوم نیست که در چه زمانی می‌گذره اما آخرش که ملیحه به طاهر می‌گه که «سن و سال تو به اون سالها نمی‌خوره» آدم شک می‌کنه این داستان و خاطراتی که طاهر تعریف می‌کنه درسته یا خیال‌بافی‌های پسریه که پدرش خانواده‌ش ر رها کرده و رفته.

۹- سه‌شنبه‌ی خیس

عصر،پاییز، باد و بارون، ملیحه چتر آبی دستشه و تو خیابون داره راه می‌ره، چتر می‌شکنه و ولش می‌کنه.

«باران مثل خون از زخم‌های چتر می‌ریخت. چتر به تنه‌ی درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پاییز، بی‌رمق و دور از شباهتش به یک چتر باز شده و آبی، افتاد»

صبح همون روز، جلوی زندان اوین، ملیحه و بقیه منتظرن درهای زندان باز بشه، در باز می‌شه و همه‌ی زندانی‌ها بیرون میان و ملیحه بینشون دنبال سیاوش، پدرش، می‌گرده اما سیاوش ۷ سال پیش تیرباران شده.

۱۰- گیاهی در قرنطینه

یه دکتر داره طاهر ر معاینه می‌کنه، روی کتفش یه قفل می‌بینه، طاهر داستان اون قفل ر برای دکتر تعریف می‌کنه.

وقتی طاهر بچه بود مریض می‌شه، پدر و مادرش فکر می‌کنن سرخک گرفته، دکتر میاد می‌گه سرخک نیست. دکتر می‌ره. قادری میاد قفل می‌زنه به کتفش.

الآنم طاهر ر برای سربازی رفتن داشتن معاینه می‌کردن، دکتره می‌گه عملت می‌کنیم قفل ر درمیاریم، اما به نظر نمی‌رسه عمل موفقیت‌آمیز باشه.

به جز یوزپلنگانی که با من دویده‌اند کتابهای دیگه‌ی بیژن نجدی هم تو طاقچه هست.

تموم شد دیگه، خودتون کتاب ر بخونید.


https://taaghche.com/book/126546





چالش کتابخوانی طاقچهبیژن نجدیداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید