مصطفی لطفی
مصطفی لطفی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دوچرخه، ماشین زمانی با صفر اسب بخار

بچه های محل هر کسی توی خونش یک لاستیک دوچرخه داشت. هر روز لاستیک به یک دست و یک تکه چوب به دست دیگرمون، اول کوچه به خط می شدیم و با سوت شروع مسابقه، با ضربات چوب شروع به قل دادن لاستیکها میکردیم. در همون حین هم که تقلا میکردیم از بقیه جلو بزنیم، با دهنمون صدای موتور گازی در می‌آوردیم. بهش میگفتیم ارده بازی. خراسونیا به لاستیک یا همون تایر دوچرخه میگن ارده. یادمه حتی فکر میکردم حلوا ارده رو با لاستیک دوچرخه میسازن. صبح به صبح که بچه های بزرگ تر میرفتن مدرسه، ما ارده به دست میرفتیم توی کوچه که مسابقات اون روز رو شروع کنیم.

یادم هست اولین دوچرخم رو چهار پنج سالگی برام خریدن. دوچرخه از همون اول هم با زندگی ما گره خورده بود و این اسب‌آهنی با قدرت صفر اسب‌بخار زیر پای ما بلند شیهه می‌کشید. دبستانی که شدم وقتی هنوز قشر پیش‌پیشانی مغزم(prefrontal cortex) رشد نکرده بود و نمیفهمیدم مشکلش چیه، از جیب مادرم پول کش میرفتم و عذاب وجدان میگرفتم خرجش کنم. پس برای اینکه تنها نباشم و کمی در بار عذاب وجدان تخفیف بگیرم، بدون اینکه لو بدم پول از کجا میاد به یکی از بچه محل ها گفتم من پول دارم که خوراکی بخریم فقط نمیخوام همه بفهمن. بعد هم یک اسم من در آوردی ساختم و رو بهش کردم: «هر وقت من گفتم بریم "سیبس"، دوچرخه رو بردار بریم چند محل اون طرفتر دم یک سوپری خرجش کنیم، فقط کسی نفهمه».

دو سه هفته بیشتر نگذشت که مچم رو گرفتن و جور قشر پیشپیشانی مغزم رو کشیده، بهم توضیح دادن که مشکل دستبرد زدن چیه. ولی دو هفته کافی بود که فایت‌کلاب ما شکل بگیره. مراسمی که هیچ کس حق نداشت ازش صحبت کنه و همه دلشون میخواست عضوی ازش باشند. یادم هست سه هفته بعد که توی محل راه میرفتم یکی بهم چشمک زد، سری به اطراف چرخوند که چک کنه، و پچ پچ کنان گفت بریم "سیبس". تا به خودم اومدم دیدم هفت‌ هشت تا پسربچه دوچرخه سوار داریم بین کوچه ها میرونیم. توی راه هر بچه ای میپرسید کجا میری، بهش بی هیچ توضیحی میگفتن "سیبس" و اونم میدونست دیگه نباید حرفی بزنه؛ فقط دوچرخه رو برمیداشت و به دسته وایلدهاگز اضافه میشد. دست آخر جمع میشدیم چند محل اونطرف تر و با حس و حال تایلر دردنی، با چشمای در حال برق زدن لواشک سق میزدیم. هر چند خیلی سریع منابع مالی قطع شد و قشر پیشپیشانی هم رشد کرد ولی اسم رمز "سبیس" و دوچرخه، تا هله هوله و بهونه‌ای دستمون میومد زندگی ما رو هیجان انگیزتر میکردن.

پارسال اولین روزی که دوچرخه خریدم، محل جدید انگار به قلمرو من تبدیل شد. روز اول یک جاده نزدیک خونه پیدا کردم که تهش توی تاریکی شب‌های یک بیابون و کوهپایه غیب می‌شد. نگاهش که میکردی، انگار داشتی توی یک جوراب سیاه رو نگاه میکنی که تهش گره خورده باشه. انگار ته اون جاده آخر دنیا بود. هوا روشن اگه بود می‌رسید به دیوار کوه. با خودم گفتم می‌رم حتما با دوچرخه. هر چند انگار زمین هم دلش نمیخواست کسی بره اونجا. نمیخواست کسی رازش رو بدونه. ولی عوضش راه برگشت سرپایینی بود. زمین خودش برت می‌گردوند خونه.

وقتی توی سرپایینی دوچرخه سواری میکنی، انگار یکی زمین رو داره از زیر پات میکشه و تو با لذت روی موج جاده سُر میخوری به جلو. مثل تیله ای که روی میزه و یکی گوشه میز رو بلند میکنه، و تیله شروع میکنه به قل خوردن. دوچرخه مثل ماشین زمان میمونه. سوارش که باشی حرکت ماشین هایی که از کنارت رد میشن کند میشه. انگار کسی گذشت زمان رو آهسته کرده و تو میتونی با فرصت بیشتری حرکت بقیه رو ببینی. ماشین زمانی که وقتی سراغش میرم، میشم همون پسرکی که حین ارده بازی صدای موتور درمی‌آورد. راستی شما چه شکلی صدای موتور در میارید؟

-قان قااان قاااان قان قاااان؟ -وووون ووون ووون؟ -ددررررررررررررررر درررررررررررررر؟



به امید روزی که خیابون‌هامون جای ایمن‌تری برای دوچرخه‌ سواری بچه‌ها و بزرگا باشن.

رکاب سفیددوچرخهدوچرخه سواریارده بازیخاطرات
هم‌بنیان‌گراز پازلی | برگزارکننده استارتاپ‌ویکند بیرجند| دانشجوی ارشد کسب‌وکارهای الکترونیک دانشگاه تهران | علاقه‌مند به آشپزی، برنامه‌نویسی، علوم شناختی، رباعیات خیام و ورزش شنا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید